سلام
روزتون رنگی رنگی
اونقدر حرف دارم که اگه هزارتا پست هم بخوام بنویسم موضوع دارم
اما وقت اصلا ندارم
خیلی خیلی شلوغ و پر مشغله هستم این روزها
اول باید از قرار عاشقانه بگم
از عاشقانه ای بعد از دو ماه
خیلی طولانی و سخت شده بود تحمل این دوری
و لحظه ی دیدار چقدر زیبا بود
وقتی قراره که آقای دکتر بیان من از صبح بیقرارم . دیگه دل تو دلم نیست
پنجشنبه هم از صبح کارهام را مرتب کردم و منتظرشون بودم و چند باری تا برسن با هم تلفنی حرف زدیم
آخر دفترتکیه داده بودم به یکی از میزها و داشتم تلفنی با یه مشتری حرف میزدم، که یهو از در وارد شدند
همون طور که در حال مکالمه بودم همونجا ایستادم و نگاش کردم
آقای دکتر هم همونجا ایستادن و در سکوت با یه لبخند پررنگ منو نگاه کردند
مکالمه تمام شد بدون اینکه از جام ت بخورم گوشی را قطع کردم و سلام کردم
همونجا ایستادم و از دور نگاش کردم
اونم همونجا ایستاد و زل زد به من
انگار نمیتونستم بعد از اینهمه دوری یهو بهش نزدیک بشم. شاید قلبم از جا کنده میشد
چند دقیقه ای هنوز نگذشته بود که عطر آشنای حضورش را حس کردم . بوی خوب عطرش همه جا پیچیده بود
دلم میخواد همه ی آدمها عاشقی را تجربه کنند
به نظرم یکی از ارزشمندترین احساسات دنیا هست. کاش همه بتونن درکش کنند
اگه از حال مامان بپرسین که خدا را شکر بهترن و همونطور که سپیده جون گفت باید به داروی زمان اعتماد کنیم
این روزها مامان میرن فیزیوتراپی و یه سری تمرینات را پیگیری میکنند و خیلی خیلی بهتر از قبل هستند
داره آروم آروم ضعف ها کمتر و کمتر میشه
خبر جدیدی که میتونم بدم این هست که از دیشب توی خونه جدید مستقر شدیم
خاله حسابی کولاک کردند و جمعه از صبح زود اومدند کمک
خرده ریزه ها را تا ظهر سروسامان دادیم و با ماشینای خودمون چند سری بار بردیم
ناهار را خوردیم و زنگ زدیم به باربری
5تا نیروی قوی و یک ماشین بزرگ
دوسری تا ساعت 6 بعدازظهر بار زدند و با توجه به اینکه خونه طبقه 4 هست بارها را بردند بالا خداخیرشون بده
بعد هم دوباره و خواهرا بقیه خرده ریزها را منتقل کردیم و مستقر شدیم تو خونه ی جدید
تا آخر شب داشتم جمع و جور میکردم
آخر شب هم حمام تازه را افتتاح کردم
صبح هم 7 بیدار شدم و مشغول جمع و جور شدم
صبح زود برای کارهای مربوط به تلفن و اینترنت اقدام کردیم
یکی دوبار مجبور شدم برم خونه قدیمی و برگردم برای چیزهایی که جا مونده بود
اتاق خودم را هنوز منتقل نکردم
ولی در کل دیشب یه غربت عجیبی اذیتم میکرد
انگار دل کندن از اون خونه اونقدرها هم که فکر میکردم برام آسون نیست
پ ن 1: دلمون میخواست 100 روزگی فندق جان را جشن بگیریم . مصادف بود با روز ولنتاین. اما نشد
پ ن 2: تنها هدیه ولنتاین را از خاله گرفتم . یک دستبند و انگشتر مسی
پ ن 3: بهار داره قدم زنون دور شهر میچرخه و من دوباره دارم از این حس لطیف جا میمانم
پ ن 4: جسمم خیلی خسته است و روحم پر از انرژی و شور
سلام
صبحتون رنگین کمانی. آفتابی. شاد. پر انرژی
دوست جونای مهربون و خوبم براتون بهترینها را آرزو دارم
دیروز بعدازظهر از شدت خستگی دیگه عملا نمیتونستم خوب کارای دفتر را انجام بدم این بود که یواش یواش یه کمی دور و برم را مرتب کردم تا وقت رفتن بشه
بعد هم برای مامان نوبت فیزیوتراپی داشتیم.
چون جلسه اول بود یه کمی زمان برد
وقتی برگشتیم رفتم یه کوچولو خریدای خونه را کردم و پیش به سوی خانه
اصلا حس کار کردن و اسباب جمع کردن نداشتم
این بود که استراحت دادم به خودم
مهمون اومد برامون و یه کمی با مهمونا حرف زدیم و معاشرت کردیم
بعدش هم لالا
صبح هم دیرتر از هر روز با صدای مامان بیدار شدم. مامان برام یه صبحانه مفصل چیده بودند
خداوند به همه مادر و پدرها سلامتی بده و عمرشون را طولانی همراه با سلامت کنه. اون پدرمادرایی هم که به رحمت خدا رفتند قرین آرامش باشن.
الانم دارم تند تند طراحی های یه سری پوستر را انجام میدم
سلام
روز و روزگارتون لبریزاز حس های خوب
همچنان شلوغم
همچنان تا در توانم هست از مامان مراقبت میکنم
همچنان دارم اسباب کشی و بردن وسیله ها را انجام میدم
و همچنان حال دلم خوبه
یکشنبه تا ساعت 5 موندم سرکار
بعد بدو بدو خودم را رسوندم خونه. با بابا سریع کار را شروع کردیم
شوهر خواهرم هم اومد کمکمون
تا نزدیک ساعت ده و نیم یکسره کار کردیم و حسابی خسته شدیم
صبح دوشنبه نزدیک ساعت 8 بیدار شدیم و بعد از صبحانه مشغول شدیم
خواهرم و فندق 9 اومدن
خاله جان هم ظهر اومد
اونیکی خواهر و مغزبادوم هم ساعت 4 عصر اومدند
دست به دست هم دادیم و حسابی وسیله ها را جابجا کردیم
اما هنوزم این قصه ادامه داره
پ ن 1: دیروز موقع جابجا کردن کارتن کتابهام یه لحظه همینطوری که حرف میزدم متوجه پله ها نشدم و از پله افتادم پایین
تصور کنید تیلویی را که بایک کارتن بزرگ کتاب داره از پله ها میاد پایین و یهو سقققققوووووط
فکر میکنید چی شد؟
اونقدر خندیدم و اونقدر بقیه خندیدن که دیگه نای حرکت نداشتیم
امروز تازه بدن درد اومده سراغم
ولی به اونهمه خنده می ارزید
پ ن 2: گرونی .
پ ن 3: داریم با آقای دکتر تلاش میکنیم برای یک قرارعاشقانه.
نمیدونم وسط این شلوغیها میسر میشه یا نه؟
پ ن 4: از امروز باید مامان را ببریم فیزیوتراپی
امیدوارم هرچه زودتر به زندگی روزمره شون برگردن و از این حال بیمار دور بشن
پ ن 5: اونقدر لابلای جابجایی انباری خاطره دیدم که مغزم درد گرفته بود
تمام خاطرات بد را به زباله ها سپردم
قسمتی از خاطرات اگه جایی ثبت نشن بعدها به کلی فراموش میشن. چه خوب باشن چه بد
سلام
روزتون شاد
من که کلا محاسبات زمانی از دستم خارج شده
دیگه تاریخ دقیق را دنبال نمیکنم
ساعتها و زمانها معنای واقعیشون را برام از دست دادن
اونقدر شلوغ و درهم و برهم روزهام را میگذرونم که از خودم بیخبر شدم
پوست دستم زبر شده
ناخن هام در کوتاه ترین حالت خودشون قرار دارند
وقت برای رسیدگی به پوستم و آرایش ندارم
در عوض دارم با تمام تلاشم برای جابجایی خونمون تلاش میکنم
میدونید وقتی سالهای زیاد یکجا زندگی کنید و حتی تصور جابجا شدن از اونجا را نداشته باشید کلی وسیله دور خودتون جمع میکنید
وسایلی که شاید ضروری نباشن ولی برای بودن تو اون مکان عالی هستند
مثلا مجسمه ها. یا حتی آویزهای خاص کمددیواری ها. حتی قاب ها. یا شاید کلی وسیله دیگه
انباریها میشن نقطه ای برای جمع کردن هزاران وسیله که تا وقتی تو اون خونه هستید نه مشکلی برای کسی دارند نه مزاحمتی. ولی وای به وقتی که تصمیم میگیرید جابجا بشید
ما خونمون بزرگ و جا دار بوده. خیلی بزرگ و خیلی جادار
کمددیواریهای بزرگی که به تیلو اجازه داده هرچی دلش میخواد لباس و کفش و کیف برای خودش جمع کنه
انباریهایی که کلی از وسایل به درد بخور توش دپو شده
انباری که وسایل زندگی گذشته تیلو را در خودش نگه داری میکنه
انباری برای آذوقه های مختلف. ترشی ها. شورها. مرباها. خشکبار. و
وحالا ما داریم اینا را جداسازی و جمع آوری میکنیم
خونه جدید کوچیک نیست. اتفاقا به نسبت آپارتمان بودنش بزرگ و جاداره
آشپزخونه ش یه عالمه کابینت داره
تو هر اتاق کمدهای بزرگ و کشو و کلی جا داره.
اما
تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل
خاله جون اومدن و کلی بهم کمک کردند
شستیم و بسته بندی کردیم و بردیم خونه جدید و گذاشتیم در جاهای مناسبشون
خواهر دست از سرسنگینی برداشت و بدون اینکه در مورد موضوع حرفی بزنیم اومد و کلی کمک کرد
مامان خیلی بهترن و آروم آروم در گوشه و کنار خونه راه میرن
بابا با ذوق و شوق در کنار همه ی ما انگیزه ای هست برای بهتر گذروندن این روزهای پرکار
آقای دکتر کم و زیاد هوای منو دارن
عاشقانه هامون خیلی خیلی کمرنگ شده
اما انگار رنگ عاشقانه خیلی مهم نیست
باید گره ی وصل محکم باشه که امیدوارم باشه.
فندوق کوچولو روز به روز شیرین تر و دوست داشتنی تر میشه و این روزها از دیدنش چشمام ستاره بارون میشه
مغز بادوم داره برای خودش شخصیت تازه ای پیدا میکنه و از دیدنش قند تو دلم آب میشه
سلام
روز و روزگارتون خوش رنگ
دیروز مامان نوبت دکتر داشتند
با بابا اومدن دم دفتر دنبالم و با هم رفتیم دکتر
اولا که مامان خودشون پیشنهاد دادن که ماشین را نبرید پارکینگ زیر مطب میخوام خودم از پله های جلوی در بیام بالا
و من و بابا چقدر براشون ذوق کردم
کمک کردیم آروم اون شش هفت تا پله را رفتن بالا و با یه حس خوب وارد مطب شدیم
دکتر هم راضی بود و یه کمی ورزش بهمون داد و بعد هم 10 جلسه فیزیوتراپی تجویز کرد
وقتی از مطب اومدیم بیرون از مامان پرسیدیم حالشون خوبه و میتونن با من و بابا بیان بریم برای خریدهای خرد و ریز. گفتن: بللللله
این شد که رفتیم برای داخل کمدهای خونه ی جدید میله خریدیم
البته که مامان فقط توی ماشین بودند و پیاده نمیشدند.
بعد هم رفتیم برای خریدن کتابخانه که چیزی به چشمم نیومد و در عوض جا کفشی خریدیم
بعد هم بابا منو رسوندند دفتر تا ماشینم را بردارم و برم
جاکفشی را با بابا بردیم خونه جدید
آقای نجار اومده بود شلف هایی که سفارش داده بودم را نصب کرده بود و عالی شده بود
خانم تمیز کار هم خونه را حسابی برق انداخته بود. ولی راه پله و بقیه طبقات را گذاشته بود و رفته بود.
اومدم خونه و شام خوردیم
یه کمی ورزشها و تمرینات مامان را انجام دادیم
بعدش چهارتا تکه مرغ گذاشتم بپزه
آب مرغ را جدا کردم برای سوپ
دو تکه مرغ را گذاشتم برای فردا
دو تا تکه مرغ ها را تکه تکه کردم و باهاش مایه ماکارونی آماده کردم
سالاد درست کردم و روش سلفون کشیدم
سس درست کردم
به یخچال سرو سامان دادم
و حوالی ساعت یک خوابیدم
صبح زود بیدار شدم و توی آب مرغ جو پرک و هویج رنده شده و جعفری و گشنیز ریختم و گذاشتم برای خودش ریز ریز بپزه
بعدهم ماکارونی را آبکش کردم و با موادش مخلوط کردم و گذاشتم دم بکشه
چای آماده کردم
برای مامان شیر خرما درست کردم
به مامان پیشنهاد دادم برای صبحانه سوپ بخوره و پذیرفت. برای همین یه کاسه سوپ با یه لیموی خوشمزه دادم برای صبحانه
من و بابا هم صبحانه خوردیم
دوتا از تلفن های اضافی را بابا برای کسی میخواست ببره. اونا را جداکردم و تمیز کردم و گذاشتم داخل نایلون
سری حوله های امروز را ریختم تو ماشین
لباسهای دیروز را از روی بند جمع کردم و جداکردم و هرکدوم را سرجای خودش گذاشتم
و بعد. اومدم دفتر
پ ن 1: آقای دکتر داره نقشه میکشه برای یک قرار عاشقانه وسط همه ی شلوغیای زندگی
پ ن 2: به خواهر زنگ زدم و خیلی سرسنگین جواب داد.
پ ن 3: اون یکی خواهر هم سرماخورده
پ ن 4: میخوام آخر هفته و تعطیلات را به تمیزکاری خونه جدید و کمی جابجایی بپردازم
پ ن 5: بهتون گفتم پرده ها راسفارش دادم؟
سلام
روزتون آفتابی و شاد
امروز خبری از آفتاب نیست اینجا
هوا ابریه.
میدونید که هر هوایی رو با هر حس و حالی در جایگاه خودش دوست دارم و الان حالم خوبه و از هوای ابری لذت میبرم
ضرب آهنگ تند زندگیم همچنان نواخته میشه
و من دارم سعی میکنم به بهترین نحو از این روزها استفاده کنم
حقیقتش این هست که دارم زیر پوستی لذت میبرم از اینکه از مامانم مراقبت میکنم
مامان من در کل خیلی فعال و پر انرژی هستند . کلا هیچوقت استراحت و خواب زیاد تو برنامه شون نبوده. منم حالا که مجبور هستند زمان بیشتری را توی تخت بگذرونن و خیلی از کارها را نمیتونن انجام بدن دارم از این فرصت استفاده میکنم و کنارشون لذت میبرم
خانم پرستار تو یکی از روزهایی که مامان را برده بودیم دکتر بهم گفت: من به مامانت حسودیم شد
اون یکی خانم پرستار گفت: از بس قربون صدقه ی مامانت رفتی دلم برای مامانم تنگ شد.
و این یعنی اینکه دارم سعی میکنم بینهایت عشق بدم به مامان
م سر یه موضوع بیخود و بیجهت کمی سرسنگین شدیم
بزارین تعریف کنم براتون
من کلا از اینکه دیگران در مورد کنترل گر باشن خیلی بدم میاد. و خواهرم خیلی زیاد این اخلاق را داره
همونطوری که میدونید خواهرم با خانواده شوهرش خیلی خیلی زیاد مشکل داره و مدتهاست که کلا با هم رفت و آمدی ندارند
از اون طرف مادر شوهر خواهرم ، مدیر یه مدرسه هستند و من از چندین سال پیش کارهای مدرسه این خانم را انجام میدم
امسال هم آبان ماه این خانم زنگ زد و کارهاش را به من سفارش داد
نزدیک زایمان خواهر بود و من اصلا صلاح ندونستم ذهن خواهر را درگیر کنم
از طرفی هم دیدم به هرحال خواهرم داره با این مرد زندگی میکنه و در نهایت باید بپذیره که این خانم مادرش هست. این بود که بدون هیچ بی احترامی یا احترام خاصی کارش را عین یه مشتری معمولی انجام دادم و با پیک براش فرستادم و تمام
حالا خواهرم این موضوع را فهمیده و با الفاظ خیلی بدی که اصلا لایق من نبود بهم فهموند که خیلی خیلی عصبانیه
من بهش توضیح دادم که باید جای من بودی که میدیدی هیچ تصمیم دیگه ای نمیتونستی بگیری. ولی اون گوشی را قطع کرد
دیروز هم بهش زنگ زدم و اصلا جوابم را نداد
اگه بخواین از حال و احوال اسباب کشی بدونید باید بگم که دیروز بعد از اینکه از دفتر رفتم خونه اول یه املت خوشمزه درست کردم و با مامان و بابا خوردیم
بعدش هم برای هرکدوممون یه لیوان کاپوچینو درست کردم
بعد هم رفتم تو آشپزخونه و دوتا کابینت را ریختم بیرون و کامل شستم و بسته بندی کردم.
البته که تا آخر شب دستم به این کار بند بود
و کله سحر هم حوله ها را دسته بندی کردم و اولین دسته را ریختم تو ماشین
خلاصه که تیلوتیلو داره با تمام توان زندگی را جلو میبره.
شما هم قدمهای بلند بردارید. من این روزها به همین قدمهای کوتاه دلخوشم
سلام
صبحتون شاد و پر نور
امروزم را هم زود آغاز کردم و تا الان هزارتاکار مرتب کردم
دیشب خیلی دیر خوابیدم
تا دیر وقت با پدرجان در حال جمع و جور کردن فرش ها برای قالی شویی بودیم
بعدش هم مقدمات ناهار امروز را فراهم کردم
بعد با آقای دکتر حرف زدم
یک طبقه از کتابخانه را بسته بندی کردم
و بعدش رفتم حمام. یک حمام درست و حسابی.
بعد اومدم برای خواب. این شد که دیر شد
ولی صبح پر انرژی و شاد بیدار شدم . چشمام را که باز کردم دیدم تو تاریک روشن هال مامان دارن از تخت بلند میشن، با چشمای نیمه باز نگاهشون کردم ، آروم آروم از تخت پایین اومدن و شروع کردن قدم زدن و این حال دلم را خوب کرد. با یه لبخند گنده بیدار شدم
اول از همه یه لیوان بزرگ شیر و بادام و خرما برای مامان آماده کردم
بعد ماهی ها را انداختم تو ماهیتابه
آب برنج را گذاشتم تا جوش بیاد
زیر کتری را روشن کردم
برای صبحانه بابا گردو شکستم
نان سنجد برای مامان از تو فریزر درآوردم
قرصهای مامان و بابا را آماده کردم
برنج را آبکش و بعد دم گذاشتم
آشپزخونه را مرتب کردم
صبحانه خوردیم
به قالیشویی زنگ زدم
یه مقدار رختخواب برای جایی جدا کرده بودم که قرار بود امروز بیان ببرن. اونا را پیچیدم داخل یک پارچه بزرگ و آوردم توی پارکینگ
یه مقدار هم لباس های داداش را قرار بود به کسی بدیم که اونا را هم داخل کاور چیدم و آوردم داخل پارکینگ
برای دو تا خانم تمیزکار چای و قند و شیرینی آماده کردم که بابا با خودشون ببرن
ناهار ظهرم را توی ظرف کشیدم
یک لیوان بزرگ آب پرتقال برای مامان گرفتم و راه افتادم سمت دفتر
امروزم را شروع میکنم در حالی که یک لیست بزرگ همراهم هست
هم کارهایی که باید انجام بدم و هم کارهایی که باید هماهنگ کنم
یه سری کار را هم نوشتم که میدونم باید انجام بدم ولی تو این گیر و دار براشون وقتی ندارم
یه سری خرید هم هستند که باید آروم و سرصبر انجام بشن
خلاصه که زندگی با ریتم تند ادامه داره.
سلام
روزگارتون شاد و پر انرژی
صبح من این روزها خیلی زودتر از یکی دوماه پیش شروع میشه
اصلا مدل تیلو فعلا عوض شده
دیگه خبری از اونهمه رسیدگی به خودم و دلم و حال و هوام نیست
تازه با اینکه اصلا وقت ندارم حالم این روزها خیلی خیلی بهتره
دیشب گوشت را گذاشتم بپزه و بعد هم بهش لوبیا سبز و رب اضافه کردم و مایع پلولوبیای امروز را آماده کردم
بعداز اینکه بابا و مامان خوابیدن رفتم طبقه بالا و کلی کتاب بسته بندی کردم و کلی خاطره بازی کردم
صبح هم زود بیدار شدم و اول زیر کتری را روشن کردم و بعدش برنج را آماده کردم و مواد را بهش اضافه کردم و گذاشتم تا دم بکشه
بعد برای صبحانه مامان شیر و بادام و پسته درست کردم
صبحانه بابا را آماده کردم
قرصهای مامان و بابا را دادم
بعدش با بابا رفتیم طبقه بالا و تشکی که قرار بود برسونم به دست آقای لحاف دوز را آوردیم داخل ماشین
دوتا فرش دست بافی که قرار بود بره برای ریشه گذاری را با بابا از طبقه بالا آوردیم پایین و گذاشتیم داخل ماشین بابا
بعدش لیست خریدی که خانم تمیزکار تلفنی داد را یادداشت کردم که بتونم امروز تهیه کنم
سراغ آقای لحاف دوز رفتم و تشک به اون بزرگی را به کمترین قیمت ممکن ازم خرید
اومدم دفتر و چند تا تلفن زدم و کلی کار سرو سامان دادم
حال دلم خوبه. اما دستام پوسته شده
دستای تیلویی که همش کلی کرم رنگارنگ داشت الان زبر شده
کلی روزانه کارهای مختلف انجام میدم
کلی وسیله را دسته بندی میکنم
یه دسته مربوط به عمه خانم هست که میرسونه به دست نیازمند
یه دسته را میزارم روی دیوار و میفروشم
یه دسته را میزارم برای شستشو و بسته بندی
یه دسته را جدا میکنم تا اگه خواهرا یا کسی از نزدیکان نیاز دارن ببرن و استفاده کنند
خلاصه که این روزها خیلی شلوغم
دیگه نمیرسم هرصبح با ناز بیدار بشم و دنبال سایه روشن روز بگردم و دوش بگیرم و کلی با شامپو و رنگ و بوها بازی کنم
دیگه نمیرسم هر روز یک رنگ جوراب رنگی بپوشم و با شلوارم ست کنم
نمیرسم هر صبح یک شال از توی کمد برای خودم بیرون بیارم
وقت ندارم دانه های تازه بکارم.هرچند دانه خرمالو بعد از نزدیک به دوماه و نیم جوانه زده و داره رشد میکنه و دانه ی پرتقالم قشنگ قد کشیده
اما تو روزهای مشخص به گلهای مامان آب میدم و شکوفه های تازه درختچه لیموش را میشمارم و ذوق میکنم
هر روز تجربه های تازه آشپزی را تجربه میکنم
هر روز تو بسته بندی کردنا یه چیز تازه پیدا میکنم که براش ذوق کنم و دلم ضعف بره
این روزها دنیای تیلوییم یه رنگ تازه گرفته
به فکر تغییر رنگ کل وسیله های اتاقم هستم
میخوام همه چیز را سفید و زرد و لیمویی کنم
هوای بقیه را بیشتر دارم
حواسم به مامانم هست . به خورد و خوراکش. به کرم دست و صورتش. به اینکه با روغن زیتون ماساژش بدم
به لبخندش دلخوشم و مهربونیش را حس میکنم
دیشب اینقدر خواب بودم که وقتی مامان بیدار شده دیگه بیدار نشدم. ولی خیلی خوشحالم که کم کم دیگه بهم نیاز ندارن و این حال دلشون را خوب میکنه
پ ن 1: آقای دکتر بهم انرژی میده تو روزهای سخت
پ ن 2: آقای دکتر به شوخی هام میخنده و تلخی هام را نادیده میگیره و صبوری میکنه برای اینهمه دوری
پ ن 3: دلم یک قرار عاشقانه میخواد. چیزی که اصلا وقتش نیست
سلام دوستای بی نهایت مهربونم
زبانم از تشکر بابت اینهمه محبتتون قاصر هست
دوستای زیادی که از بهم پیام دادید و هر روز سراغم را گرفتید. دوستای زیادی که اینجا برام پیام گذاشتید و هنوز نتونستم دقیق بخونم و جواب بدم و تایید کنم
من از همتون سپاسگزارم و نمیدونم چطور میتونم اینهمه محبت را جبران کنم
ولی خوب میدونم که تو روزهای سخت پیامها و توجهات شما دلم را گرم کرد و بهم انرژی داد
بازم تشکر میکنم و ممنونم و از داشتنتون به خودم می بالم
اگه بخوام ریز جریانات را تعریف کنم میشه یه مثنوی هفتاد من.
اما روز سه شنبه (بعداز دوشنبه ای که اینجا بودم) مامان بستری شدن. یک روز تحت نظر بودند و چهارشنبه ساعت هفت صبح راهی اتاق عمل شدند
از لحظه بستری شدن من کنارشون بودم و وقتی آماده شدند برای اتاق عمل با اینکه هیچی نمیگفتند یه حس ترس و غصه عمیق را تو صورتشون میدیدم که این منو به شدت ناراحت کرد
روز عمل برام روز خیلی خیلی سختی بود مامان را تا دم در اتاق عمل همراهی کردم و بعد اشکام جاری شد. دیگه اشکام بند نمیومد
بابا اومدند بیمارستان و با توجه به اینکه اصلا براشون اونجا موندن و استرس خوب نبود فرستادمشون برن خونه
و این شد که من پشت در اتاق عمل تنهای تنها بودم. دوستام و خواهرا و خاله ها به کرات بهم زنگ زدند و دلداریم دادند
ولی تمام نزدیک به 5 ساعتی که مامان در اتاق عمل بودند اشکای من بند نیومد
تا وقتی آوردنشون ریکاوری و من تونستم با دکترشون حرف بزنم. با اینکه خودشون را ندیدم ولی خیالم راحت شد و یه نفسی کشیدم و تازه اشکام بند اومد
و بعد یک ریکاوری طولانی 4 ساعته. بعدازظهر خاله اومدند بیمارستان کنار من
مامان را از اتاق عمل منتقل کردند بخش
و من موندم کنارشون
عمل سختی بود. به مراقبت بی نهایت دقیق و لحظه به لحظه نیاز بود. و من سعی کردم هیچی کم نزارم
لحظه های سخت زیاد داشتیم. لحظه های دردناک. لحظه هایی که از خودم تعجب کردم که اینهمه صبور و مقاوم شدم . ولی خدا را شکر گذشت
جمعه صبح دکتر اومدند و اجازه مرخص شدن دادند و تا ظهر کارهای اداری انجام شد و اومدیم خونه
بازم سخت بود ولی هرچی گذشت اوضاع بهتر شد
دوبار تو این فاصله رفتیم دکتر و معاینات بعد از عمل انجام شد و دکتر کاملا راضی بود
مامان خیلی خیلی ضعیف شدند و این روزها نیاز به مراقبت دارند
ولی شکر خدا همه چیز رو به بهبود هست و خیلی خیلی حالشون بهتر از روزهای اول هست
از یک طرف دیگه ماجرا فروش خونه و خرید خونه تازه و اسباب کشی هم این وسط وجود داره
که بهر حال من تو روزهایی که خونه بودم سعی کردم آروم آروم و در حد توانم یه چیزهایی را جمع و جور کنم
خیلی از چیزهای اضافی باید جدا بشن و به تناسب یا به کسی بدیم . یا بفروشیم
یه قسمتی از وسایل خودم را تو سایت دیوار گذاشتم و به مرور در حال فروختنشون هستم
همونطور که میدونید این کار هم خودش یه پروسه وقت گیر و انرژی بر هست
من همیشه به تغییر با دید مثبت نگاه میکنم
از اینکه داریم جابجا میشیم و کلی تغییر و تحول تو زندگیمون اتفاق افتاده خوشحالم .
ولی با توجه به اینکه سرآغاز تمام این تغییرات من بودم ، اون تیلوی محتاط درونم بهم نهیب میزنه و میگه تو همه چیز را بهم ریختی
تقریبا کل زندگیمون از روال خارج شده
به طبع این مساله فعلا چیزی به نام آرامش و راحتی هم چندان معنایی نداره
کل خونه به خصوص طبقه ی بالا انگار یه زله رخ داده. همه چیز بهم ریخته
بعد از فروش خونه ی خاطره هامون همه افراد خانواده ابراز دلتنگی و غصه کردند
و حالا باید یواش یواش آماده بشیم برای خداحافظی از باغچه
مسلماهمه این تغییرات با یه سری تنش و سختی و غصه همراه هست. و من امیدوارم به روزهای روشن آینده
از اون طرف با بابا داریم سعی میکنم کارهای خونه جدید را به نحو احسن پیش ببریم
سعی کردیم همه چیز را مرتب کنیم و با توجه به نوساز بودن خونه یه سری کار و تغییرات که باب میل خودمون باشه داریم اعمال میکنیم
پ ن 1: همچنان به انرژی و دعاهای خوبتون نیازمندم
پ ن 2: آقای دکتر را خیلی وقته ندیدم و دلتنگی دلم را مچاله کرده
پ ن 3: دلم یه دوست نزدیک میخواست که این روزها به دادم برسه . ولی فهمیدم همچین کسی را تو زندگیم کم دارم
پ ن 4: تو روزهای سخت خواهرم به شدت هوامو داشت و این یعنی باید بیشتر و بیشتر هواشو داشته باشم
پ ن 5: مغزبادوم و فندوق روز به روز شیرین تر میشن و من این روزها خیلی کم برای عزیزانم وقت دارم
سلام
روزتون شاد و پر انرژی
یک دوست خیلی عزیز برام مدل پرده ساده فرستاده. پرده های قشنگ خونه ی خودش
بعد هم یه آهنگ بینظیر که بیشتر از ده بار تا الان گوش دادم
یک دوست دیگه برای مامانم نذر کرده و بهم میگه که تو دعاهاش ما را یاد میکنه
یک دوست دیگه هر روز سراغم را میگیره و کلی بهم انرژی میده
یک دوست دیگه با سراغ گرفتناش دلم را گرم میکنه
یک دوست دیگه بهم غرغر میکنه و بهم میفهمونه که براش مهم هستم و نبودنم براش سخته
و این یعنی که شماها از دوستای دنیای واقعی من نزدیک تر هستید
شماها واقعی تر از هر واقعیتی هستید
اینکه اسمتون را میبینم وقلبم میلرزه
اینکه محبتتون را از راه دور حس میکنم
خیلی برام ارزشمند و عزیز هستید
متشکرم به خاطر بودنتون
همین که به من پیام میدین و بهم میگین ذکر بگو و منو آروم میکنید از بودنتون به خودم می بالم
پ ن 1: انشاله امروز کارهای دفتر را مرتب میکنم و آماده میشم برای تعطیلی چندین روزه
پ ن 2: آقای دکتر این روزها هوامو بیشتر داره و به غرغرهام توجهی نمیکنه
پ ن 3: تخت مامان را آماده کردیم که موقع برگشت مشکلی نباشه. یه تخت تک نفره آوردیم توی سالن که برای عیادت کنندگان هم راحت تر باشه
پ ن 4: من به دعاهای شما محتاجم
سلام
روزتون پر از طراوت و تازگی
آروم آروم خونه ی جدید داره مرتب میشه
هر روز یه مقدار از وسایل را باز دوباره جابجا میکنم و این کار کلی بهم حال خوب میده
دیشب با بابا دوباره از اول مبل ها و تلویزیون را جابجا کردیم
از نتیجه کار راضی بودیم
بعد هم دوتایی قهوه درست کردیم و نشستیم پشت میز آشپزخونه و کلی نقشه کشیدیم
این روزها آقای دکتر روزهای خیلی شلوغی را میگذرونه و خیلی کم یادم میفته.
ولی آخر شب ها تلافی همه روز را در میاریم و کلی گپ میزنیم
هرچند وسط مکالماتمون هر دومون هزارتا خمیازه میکشیم ، اما تا حرفامون ته نکشه نمیریم برای خواب
یه لیست بلند و بالا از چیزهایی که لازم داریم و باید بخریم نوشتم
احتمالا سه سال طول میکشه تا واقعا این لیست به تهش برسه
اما من میدونم که این خودش میشه انگیزه برای یه عالمه تلاش بیشتر
هیچ عجله هم ندارم
این روزها دارم پوست میندازم
دارم بزرگ میشم
دارم پخته تر میشم
دارم ذره ذره مشق زندگی میکنم
دارم تلاش میکنم
دارم تو پیله ی خودم دست و پا میزنم تا یه تیلوتیلوی تازه متولد بشه
و این حالم را خوب میکنه
یه ابعاد جدیدی در شخصیت خودم کشف کردم که خیلی خیلی دوستشون دارم
یه حس های در خودم دیدم که خیلی امیدوارم کرد
و اینکه تمرین میکنم هرروز مهربون تر و مقاوم تر بشم
پ ن 1: تاحالا نمیدونستم اینهمه کتاب دارم
تو این جابجایی و بسته بندی کتابها به خودم قول دادم خیلی از کتابها را برای بار چندم بخونم
انشاله تو عید این کار را شروع میکنم
پ ن 2: از دیشب دوباره شروع کردم به فیلم دیدن
یه چیزایی را دوست ندارم از زندگیم حذف کنم
من عادت دارم برای خودم وقت و زمانهای مخصوص داشته باشم و هیچکس را تو اون لحظات شریک نکنم
پ ن 3: مغزبادوم برای اتاق جدیدم ذوق میکنه و سعی میکنه تو مرتب کردنش بهم کمک کنه
سلام
روزتون روشن و نورانی
این روزها را دوست دارم چون هر روز را چند بار زندگی میکنم
هر روزم تقسیم شده به بخش های مختلفی که هرکدومشون را به نوعی دوست دارم و برای هرکدوم جداگانه و با حوصله وقت میزارم
خوابم اونقدر کم شده که خودم باور نمیکنم
نزدیک به 5 کیلووزن کم کردم که خیلی خیلی خوشحال شدم از دیدنش
حال دلم خوبه
و تنها چیزی که نگرانم میکنه دوری از دوستام هست
اونقدر مشغله های روزمره و گرفتاریهای خونه مون زیاد شده که واقعا به دوستان نمیرسم
نمیرسم پیام های قشنگشون را جواب بدم و بگم بهشون که چقدر به بودنشون دل خوشم
نمیرسم تلفن دوستام را جواب بدم و صداشون را بشنوم و لبریز بشم از شوق
نمیرسم سراغ دوستام را بگیرم
نمیرسم بهشون سر بزنم
حتی بعد از یکسال ، دوستای دبیرستان قرار و مدار دورهمی گذاشتند و من نرسیدم برم
به للی زنگ نزدم و یواش یواش ازم دلسرد شده و بهم زنگ نمیزنه
و من نمیخوام دوستام را از دست بدم
دیروز عصر با مامان طبق معمول این چند وقت رفتیم فیزیوترابی و ورزش
بعد برگشتم باز دفتر
تا نزدیک 8 دفتر بودم
بعد رفتم خونه و یه راست رفتم سراغ آشپزخونه
باز جابجا کردم و مرتب کردم
شام خوردیم و با بابا کلی تلویزیون را جابجا کردیم و در نهایت گذاشتیم سرجای اولش
ساعت 12 شب رفتم اتاق مامان و نیم ساعتی گپ زدیم
بعد خزیدم تو رختخواب و هنوز سرم به بالش نرسیده خوابیدم
صبح هم 7 نشده بیدار شدم و باز شروع کردم به جابجا کردم وسایل
بعدش هم یه سری به پشت بام زدم . چه هوایی بود. چند تا نفس عمیق کشیدم و حسابی با ابرها خوش و بش کردم
این روزهام اونقدر شلوغه که واقعا هر روز را چندبار زندگی میکنم
پ ن 1: خونه قدیم کلا خالی شده ولی اتاق من هنوز اونجاست و وسایلم را نیاوردم
پ ن 2: دیشب آقای دکتر از یه سیمنار یکروزه برمیگشتند و کلی با هم حرف زدیم و تصمیم گرفتیم برای قرار عاشقانه بعدی اصلا صبر نکنیم
پ ن 3: بهار خانم گفته بود: بهشت مکان نیست. زمان هست. و من ساعتهای زیادی لابلای کارهای روزمره بهش فکر کردم و هی لبخندهای پررنگ زدم و از خدا تشکر کردم . چون من هزاران بار تو بهشت بودم
پ ن 4: خدایا کمک کن
سلام
روزتون روشن و شاد
اونایی که منو میشناسن میدونن که من هر سال برای استقبال از بهار کلی برنامه ریزی میکردم
کلی خرید
کلی هدیه
اما امسالم متفاوته
امسال یه حال تازه را دارم تجربه میکنم
و خیلی حس خوبی دارم
براتون گفته بودم که آقای نجار اومد و بهش شلف و کتابخانه سفارش دادیم
همون وقتا اومد و شلف ها را نصب کرد
ولی کتابخانه همچنان در دست اقدام بود
یکی دوروز پیش زنگ زد و یه قیمت عجیب و غریب برای یه کتابخانه کوچولو داد
در حالی که کتابخانه ام دی اف بود و قرار بود از کناره ها و دور ریز همون شلف ها درست بشه
منم سفارش کتابخانه را کنسل کردم
و دیروز بعد ازظهر با پدر جان رفتیم دنبال کتابخانه
از روی سایت دیوار چند تا طرح انتخاب کردم و دیدم آدرس کارگاه را زده آتشگاه (اونایی که اصفهان را بلدند میدونن کجاست)
رفتیم به اون آدرس و اصلا چیزی شبیه به عکسها وجود نداشت
از همونجا یکی دوتا آدرس دیگه گرفتیم و سمت درچه یه کارگاه پیدا کردیم و با قیمت خیلی مناسبت یک کتابخانه خریدیم
صندلی برای کنار اپن هم میخواستم که چیزی که باب میلم باشه پیدا نکردیم و برگشتیم
شب هم با کمک مامان کتابهای را چیدیم داخل کتابخانه
و این شد که یه عالمه اتاق من مرتب و منظم شد
البته که هنوز کلی وسیله تو خونه قدیم دارم و باید برم بیارم
البته که هنوزم هرشب یکی دوساعت توی آشپزخونه میچرخم و وسایل را جابجا میکنم
البته که هنوز یه گوشه از خونه جدید شکل کارگاه هست و کلی پیچ گوشتی و آچار و پیچ و مهره پخش و پلا هست
ولی همه چیز رو به پیشرفت هست و این منو خوشحال میکنه
پ ن 1: گلدانهای حسن یوسف مامان بعد از انتقال خیلی پژمرده و بی حال شده بودند. از دیروز یهو جون گرفتند و دوباره خوشگل و دلبر شدند
پ ن 2:اینهمه گرونی!!!!!!
پ ن 3: دیروز موقع گشتن برای کتابخانه ، چندین جا با خانم هایی روبرو شدم که مسئول فروش کارگاهها بودند
و اونقدر بداخلاق و بدبرخورد بودند که تصمیم گرفتم هر روز لبخندم را برای مواجه با بقیه پررنگ تر کنم
و اونقدر زیبا و متین و آروم با مشتری ها برخورد کنم که این حس بد بهشون منتقل نشه
پ ن 4: آقای فروشنده کتابخانه یه پسر جوان و خیلی با انصاف بود
یک دختر نوجوان از در دفتر وارد میشه
سلام نمیکنه . همینطوری میاد تو و میگه ببخشید خانم میشه به من برگه سفید بدید؟
میرم جلو یه لبخند بهش میزنم ومیگم : سلام . بله . چند برگ میخوای؟
(به این امید به این نوجوانان این نسل سلام میکنم که شاید محبت و سلام و لبخند و ادب و معاشرت یاد بگیرند)
میگه : میخوام بدم برام صحافی کنند و بعد بشه دفتر خاطراتم.
بهش میگم : نظر من این هست که یه دفتر خاطرات آماده بخری . هم خیلی خیلی مقرون به صرفه هست و هم جمع و جور و هم اینکه خیلی وزن کمتری داره و برای حمل با کیف خیلی خیلی راحت تر هستی.
در این حین مامانش هم وارد میشه .
یه سلام و احوال کوچولو میکنیم و مامانش میگه : خب ایشون دارن درست میگن . همینکارو بکن
دختر نوجوان میگه: نه من صرفا میخوام اینطوری دفتر خاطرات درست کنم، میخوام یه عمر خاطره بنویسم داخلش
دارم میرم براش برگه سفید بیارم و بهش میگم یه سری برگه حاشیه دار هم داریم میخوای ببینی؟
میگه : بله میشه ببینم
میارم برگه ها را مامانش اصرار میکنه از این حاشیه دارها بردار خیلی خوشگل تر هستند
براش برگه حاشیه دار میشمارم و یک بسم الله خوشگل هم میزارم روی برگه ها و میگم اینم برای اول دفترت
میگه: نه بسم اله را نمیخوام
میگم : پولش را ازتون نمیگیرم . خودم دلم خواست گذاشتم
میگه : نه نمیخوام . میخوام به سبک خودم بنویسم بسم الله را .
یهو انگار پرت میشم به روزهایی که عشق نوشتن خاطره و روزانه بودم
یاد روزهایی کامپیوتر و موبایل نبود. توی دفترهامون کلی چیزای خوشگل مینویشتیم و ذوق میکردیم
حتی خودکارهای به این خوبی و خوشگلی هم نداشتیم
چقدر خط مون اون روزها خوب بود
چقدر با حوصله بودیم
تکرار و تمرین اینهمه محبت برام میشد سرلوح و هر روز مهربون تر و دلنشین تر میشدیم
یاد دفترهای خاطراتی میفتم که همشون را تو اسباب کشی ریختم رفت.
یاد نوجوانی و سرودن شعرهای بی سر و ته
نوجوانی بازی های مخصوص به خودش
نوجوانی و شیطنت هاش
سلام
روزتون خوش
دارم فکر میکنم که زندگی میتونه هر روزی یک شکل باشه
دیروز بعد از فیزیوتراپی مامان با بابا رفتیم و یه سری خرده ریز برای نصب تو حمام و دستشویی خریدیم
همین کار نزدیک یک ساعت وقت گرفت
بعد هم رفتم خونه قدیم و یه سری خرده ریزهای اتاق خودم را جمع کردم و آوردم خونه جدید
این کار هم نزدیک 2 ساعت وقت گرفت
تصمیم گرفتم که ناهار امروز را آماده کنم که مامان راحت تر باشن
این شد که یک تکه مرغ گذاشتم بپزه . بعد تکه تکه کردم و سرخ کردم و نخودسبز و فلفل دلمه ای و قارچ. و شد مایه ماکارونی.
با آب مرغ هم یه کمی سوپ پختم
ظرف ها را شستم و
نگاه کردم ساعت نزدیک 12 بود
با آقای دکتر یه گپ خیلی کوتاه زدیم و ایشون رفتن برای خواب
بعد من تا نزدیک ساعت 1 وسایلی که تازه آورده بودم را جابجا کردم . بعد رفتم تو رختخواب و یه فیلم پلی کردم
تا 2 فیلم دیدم
خوابیدم و صبح 7 بیدار شدم و سریع ماکارونی و سوپ را سروسامان دادم و چای گذاشتم و دوش گرفتم
بعد اومدم صبحانه آماده کردم و صبحانه خوردیم
دو سری وسایل بردم تو انباری
بعد هم لباس پوشیدم و اومدم سرکار
9 دفتر بودم
ولی آقای دکتر هنوز خواب تشریف دارند.
و این شکل جدید زندگی من شده
خیلی کم میخوابم
خیلی فعالیتم زیاده
حواسم به همه چیز هست
خسته هم نمیشم
پ ن 1: گلدونهای خونه قدیمی را آوردیم تو تراس خونه جدید و انگار سرسبزی که اومد خونه حال و هواش عوض شد
پ ن 2: نمیدونم چرا شب ها اینقدر اینترنت ضعیف میشه. به سختی فیلم دانلود میکنم
پ ن 3: کاش از خونه قدیمی قبل از اسباب کشی فیلم گرفته بودم. خیلی افسوس خوردم که این کار فراموشم شده
دلم میخواست زوایای اونجا همیشه یادم بمونه
پ ن 4: به ماکارونی حتما آویشن میزنم و این عطر آویشن منو مست میکنه
سلام
روزتون قشنگ
شمارش مع برای رسیدن بهار شروع شده
و من لابلای شلوغی ها نفس های عمیق میکشم
پنجشنبه از صبح زود رفتم توی انباری و انباری خونه جدید را حسابی مرتب کردم
بعد هم سریع رفتم خونه قدیمی و ته مونده اتاقم را جمع کردم و آوردم خونه جدید
تا عصر هم طول کشید تا وسایل را سرجای خودش جایگزین کردم
بعد هم با پدر مشغول مته کاری شدیم و وسایل مربوط به دستشویی و حمام را نصب کردیم
از سرشب هم مهمان داشتیم
جمعه هم صبح رفتیم خرید وسایل پلاستیکی مورد نیاز
بعد هم ناهار و باز مهمون بازی
مامان خیلی بهتر بودند و بساط یه آش رشته خوشمزه را برای عصر راه انداختند
اولین دورهمی تو خونه جدید بود و خیلی خیلی خوش گذشت.
پ ن 1: یکی از کارهای قشنگی که انجام دادیم با پدرجان خریدن چند تا گلدون مستطیل خیلی بزرگ برای پشت بام بود
کلی سبزی کاشتیم
پ ن 2: هنوز برای عیدی ها و عید هیچ اقدامی نکردم
پ ن 3: هنوز مقداری اسباب و وسیله تو خونه قدیمی جا مونده
پ ن 4: یک اشتباه در چاپ. کلی هزینه اضافی روی دستم گذاشت. بی دقتی
سلام
روزگارتون لبریز از خوشی
من روزهای شلوغ و پرکاری را سپری میکنم
این روزها توی دفتر خیلی خیلی شلوغم
فیزیوتراپی جای خودش را داره و روزی تقریبا سه ساعت وقت ازم میگیره
کارهای خونه هم جای خودشون را دارند
برای همین زندگیم روی دور تند هست و سعی میکنم از تک تک لحظه ها استفاده کنم
کارت پستال ها و مناسبتها به راه هستند.
در این بازار گرانی که نمیشه به راحتی برای هم دیگه هدیه خرید. خیلی ها با کارت پستال و ارسال پیام های خوشگل دل هم را شاد میکنند
منم سعی کردم قیمت کارت پستالها را اصلا گران نکنم . بزار محبت هنوز رواج داشته باشه
پ ن 1: بهار قدم قدم به ما نزدیک تر میشه و من هنوز تو پیچ و تاب لحظه های خودم موندم
پ ن 2: نرگس های روی میز دلبری میکنند
پ ن 3: دیشب کسی را قضاوت کردم و پشت سرش حرف زدم و چند ساعت بیشتر طول نکشید که بفهمم چقدر اشتباه فکر کردم
پ ن 4: هنوز اونقدری که باید بزرگ نشدم. از خودم دلخورم
سلام
صبحتون پر از رنگ و شعر و شور
دیشب خیلی زود رفتم تو رختخواب
خسته بود
زنگ زدم به آقای دکتر و همچنان کلینیک بودند. گفتم بیدار بمونم تا برسین خونه؟
گفتن: نه من کارم زیاد طول میکشه و اسیر میشی. راحت بگیر بخواب.
منم شب بخیر گفتم و خوابیدم
نصفه های شب . وسطای تاریکی دیدم گوشیم داره زنگ میخوره. گوشی را برداشتم و آقای دکتر بودند
دلشون تنگ شده بود
رفته بودند خونه و بی خوابی زده بود به سرشون
نشستیم پای حرف زدن
انگار نه انگار که نصفه شب هست
یکساعتی حرف زدیم و خوابیدیم
دوباره خواب بودم که دیدم گوشیم داره زنگ میخوره . ساعت حدود 7 بود و آقای دکتر
بهش گفتم : اصلا دیشب خوابیدی؟
داشتند میرفتند دنبال کارهاشون
و اینگونه بود که کلا چشمای ما قلب قلبیه امروز
یک مسیری هست که من هر روز صبح ازش میگذرم
یک مسیر پر از درخت
هر سال اولین درخت شکوفه داری که میبینم تو همین مسیر هست
و امسال هنوز منتظر دیدن شکوفه ها نبودم که صبح دیدم .
یکی از درختها غرق شکوفه بود.
بهار اومد و من بازم جا موندم
باید برم استقبال
باید کلی کار خوشگل و رنگی رنگی بکنم
امسال هنوز تقویم های خانوادگیمون را درست نکردم
قصد دارم برای دوتا کوچولوهامون کتاب داستان به اسم خودشون درست کنم که هنوز وقت نکردم
قصد دارم مثل هرسال برای همه عیدی های خوشگل بخرم
قصد دارم پرده های اتاقم را خودم بخرم و خودم بدوزم
قصد دارم روتختی اتاقم را عوض کنم
قصد دارم ملافه های نو برای اتاق مامان و بابا بخرم
قصد دارم برای دخترخاله م که امسال عروس شده یه عیدی خوشگل بخرم
قصد دارم یه عالمه کتاب تازه برای خودم و مغزبادوم بخرم
این لیست از حوصله شماها خارجه. ولی بدونید که همچنان ادامه داره
پ ن 1: یک دفتر دست نویس پیش مامان من امانت بود.
تو اسباب کشی اونو سپردن به من
و الان اون دفتر گم شده
بدترین قسمت این هست که تقریبا مطمئن هستم اونو اشتباهی قاطی کاغذهای باطله دادم رفته
پ ن 2: خانم همسایه برام گل نرگس آورده و عطرش کل دفترم را پر کرده
پ ن 3: خونه قدیم پر از خاطره بود
گوشه گوشه ش برامون یادگار داشت. با فروختنش انگار یه قسمتی از بچگیم گم شد
حالا قرار هست که خونه پدربزرگ و مادربزرگ (خدا رحمتشون کنه) فروخته بشه
اونجا هم پر از خاطرات بچگی من هست
تمام عمر مادربزرگ و پدر بزرگ همونجا بودندو خیلی از خاطرات بچگی و نوجوانی و جوانی ما اونجا رقم خورده
دارم با این اتفاقها بازم بزرگتر میشم
یاد میگیرم که خاطرات و محبت ها را فقط باید توی قلبم ذخیره کنم. همه چیز در اطرافمون در حال گذر هست
سلام
صبحتون خوش رنگ و خوش بو
چقدر خوبه کسی باشه که به آدم آرامش بده
وقتی صداش را میشنوی دلگرم بشی
به خودت بگی دنیا هنوز ارزش دویدن داره
هنوز زندگی میتونه زیبا باشه
قدر آدمهای اینچنینی را تو زندگیمون بدونیم
یادمون نره اونها هم آدم هستند، باید از ما محبت و دلگرمی دریافت کنند
باید آرامش بگیرند
سیبل مشکلات و دردها و غم های ما نیستند
حق نداریم دائما برنجونیمشون . حق نداریم دائم از غصه ها براشون بگیم. حق نداریم همیشه طلبکارشون باشیم
قدرشون را بدونیم . گاه گاهی براشون گل بخریم
گاه گاهی وقتی میریم چند سی سی عطر برای خودمون بخریم ، یکی هم برای اونها جدا کنیم
هدیه های کوچولوی بی مناسبت میتونند کلی آدمها را خوشحال کنند
مراقب سنگ صبورهای زندگیمون باشیم
قدر داشته هامون را بدونیم
داشته هایی که گاهی اونقدر عادت میشن که یادمون میره چقدر مهم هستند
راحت راه میریم و نمیدونیم چه نعمت بزرگی هست
راحت نفس میکشیم
راحت لبخند میزنیم
چهره زیبایی داریم
اندام مناسبی داریم
دستها و شانه های سالم داریم
صورت زیبایی که خداوند نقاشی کرده
اندیشه ای که میشه بهش افتخار کرد
انگشتهایی که جادو میکنند
قلبی که جای یه عالمه مهربونی هست
پس قدر داشته هامون را بدونیم و برای چیزهایی که دلمون میخواد داشته باشیم تلاش کنیم
تلاش برای بدست آوردن چیزهایی که میخوایم یکی از شیرین ترین کارهاست
و بعدش اینکه خودمون را دوست داشته باشیم
کسی که بلد باشه خودش را دوست داشته باشه ، میتونه دیگران را هم دوست داشته باشه
میتونه مهربونی کنه
میتونه فداکاری کنه
میتونه آرامش داشته باشه
میتونه زندگی را ساده تر بگیره
ماها در نهایت تنهاییم و باید یاد بگیریم اول خودمون را دوست داشته باشیم و به خودمون احترام بزاریم
تیلوتیلو امروز مامان بزرگ نشده.
تیلوتیلو یهو دلش خواسته هرچی تو دلش هست با شماها در میون بزاره
گاهی غصه م میشه از آدمهایی که اول صبح شکل طلبکار وارد دفتر میشن و با اخم حرف میزنن. نه برای خودم
برای خودشون
برای خودشون که وقتی میتونن لبخند بزنند، خودشون را آزار میدن و با اخم حرف میزنند
گاهی ناراحت میشم از دیدن آدمهایی که همش یکسره در حال غرغر کردن هستند
سعی میکنم صداشون را نشنوم و یه چیز خوب و انرژی بخش بهشون بگم
ولی اونها اکثرا گوشهاشون را به دنیا بستند و نشانه ها را دریافت نمیکنند
فقط دهنشون بازه و یکسره درونیات خاکستریشون را بیرون میریزند
اما من سعی میکنم نشونه ها را ببینم
سعی میکنم دور و برم را نگاه کنم و ببینم کدوم گوشه ی دنیا خدا برام پیغام گذاشته
در درون من پیامبری هست که باید معجزه کنه
برای این معجزه نیاز به نشانه ها دارم
نیاز به پیغامهای خدا دارم
پس برای دریافت پیغام پروردگار . برای دریافت وحی باید خوش اخلاق و خوش رو باشم
باید لبخند بزنم
باید گوشهام را باز کنم و دهنم را گاهی ببندم
گاهی فقط گوش شنوا باشم
نگاه کنم
ببخشید که اینقدر در هم نوشتم
امروز از صبح احساساتم قلمبه شده
پ ن: جناب آقای اردیبهشتی . میدونی که من رمز ندارم . تو روز هم یکی دوبار سر میزنم . اما به هیچ پستی نمیرسم؟
خب یه چاره ای بیندیش
سلام
روزتون پر از حال خوب
من عاشق فرش های دستبافت هستم
خیلی وقتی میشینم وسط قالی و دست میکشم روی گلها و خیال میبافم
انگار صدای زمزمه آواز دخترک پشت دار قالی را میشنوم.
همون که موهای مشکیش را بافته و از زیر روسریش زده بیرون و داره زیر لب زمزمه میکنم و گره میزنه به تارها
یا صدای حرف زدن اون زن جوانی که بارداره و داره با وجود خودش حرف میزنه
یا حتی صدای لالایی اون مادری که نوزادش را کمی آن طرف تر خواب کرده و حالا داره گره گره نقشه ی فرش را به تصویر میکشه
صدای قصه خوندنهای اون پیرزن که با دستهای زمخت و هنرمندش داره معجزه میبافه
من خیلی خیلی با فرش های دستبافت ارتباط برقرار میکنم
طوری که گاهی باید بنشینم روی زمین و دستم را بکشم روی پرزهای قالی.
انگار که باید نبض فرش را حس کنم. حس میکنم زیر انگشتام قلب فرش میتپه
وقتی اومدیم خونه ی جدید جر یکی دوتا از فرش های دستبافت. بقیه با زوایا و رنگهای این خونه جور نبودند
این رنگهای تند قرمز و ارغوانی . با کاغذدیواری ها و .
و من عاشق این رنگهای زنده ام
یکی از فرش ها که ماله اتاق من هست . یکی هم اتاق خواب مامان
یکی از فرش ها نیاز به رسیدگی داشت. بردیم دادیم نونوار شد و برگشت (6 متری)
تو خونه ی جدید نقشه خونه طوری هست که غیر از پذیرایی و هال عمومی خونه، جلوی اتاقها یه هال خصوصی کوچولو هم هست
در حدی که ما فرش دستبافت را انداختیم تو اون هال کوچولو و یه کاناپه و یک صندلی هم گذاشتیم داخلش. یک میز عسلی فسقلی هم اونطرف تر
من که خیلی برای گوشه گوشه های این هال و حرفهای خواهرانه و خنده ها و شیطنت هاش نقشه کشیدم
برای اینکه با اون فسقلیا بنشینیم وسط این فرش و نقاشی کنیم. بازی کنیم. کاردستی درست کنیم. کاغذ ببریم. قیچی کنیم. بخندیم
اما می دونم دلبری های فرش دستبافتی که خیلی دوستش دارم تو این گوشه از خونه بی تاثیر نخواهد بود
من انرژی مثبت این فرش را حس میکنم. حالا هرکی میخواد بگه . کاش یه فرش کرم رنگ یا نسکافه ای اینجا پهن میکردین
پ ن 1: هنوز با بابا هر شب یه قسمت از خونه را جابجا میکنیم
دیشب نوبت هال خصوصی بود
پ ن 2: کارهای خونه را که کمک مامانم انجام میدم . براش نشونه های کوچولو کوچولو میزارم که بدونه چقدر دوستش دارم
مثلا براش بادام میشکنم و چند تا دونه پسته و چند تایی انجیر خشک و میزارم داخل یه کاسه قلب شکل و میزارمش روی میز. همونجا که همیشه برای استراحت مینشینه. میدونم وقتی فردا صبح چشممش بهش میفته ، چشماش از این توجه قلب قلبی میشه.
یا مثلا میدونم که نمیتونه به سادگی خم و راست بشه و دولا بشه از توی کمد پایین اون بشقابایی که دوست داره را برداره
منم صبح دوتا بشقاب در میارم و میزارم کنار گاز و میدونم وقتی که اینو میبینه از این توجه چشماش قلب قلبی میشه
زندگی همین توجه های ریز و کوچولو هست.
پ ن 3: من امسال نتونستم برای مامان کادوی روز مادر بخرم
حتما تو اولین فرصت چیزی میخرم و به عنوان کادوی روز مادر بهش هدیه میدم
مامان مغزبادوم برای مامان یه روسری خیلی خوشگل خریده بود
مامان فندق هم یک کیک سفارش داده بود که به صورت سوپرایزی با پیک برده بودند دم خونه و تحویل مامان داده بودند
پ ن 4: دیروز اولین خرید عیدانه را انجام دادم
یک دست لباس خوشگل برای فندق. یک دست لباس خوشگل برای مغزبادوم
یک جعبه جغجغه (نمیدونم املاش چیه) برای فندق. یک عینک دودی برای مغزبادوم
از اسانس یک عطر خوشبو هم برای خودم و خواهرا
سلام
روزتون گل گلی
اینهمه گل و سبزه و رنگ منو به هیجان میاره
بخصوص اگه صبح چشمم به جمال مغازه میوه فروشی هم روشن شده باشه. وای که چه هیجانی داره
اینطوری باید بگم. اول وقت رفتم خشکشویی که کت بابا را تحویل بگیرم که دیدم میوه فروشی نزدیک اونجا داره بار تازه خالی میکنه
اصلا چیزی هم که لازم نداشته باشیم نگاه کردنش هم کیف داره
داشتن تند و تند آناناس های خوشبو را به ترتیب میچیدند داخل قفسه هاشون
قارچ. فلفل. نارنج. لیمو. پرتقال. نارنگی. خیار.
اینهمه رنگ کنار هم منو به هیجان میاره.
یه دوری زدم و هیچی هم نخریدم و امدم. ولی حالم کلی قشنگ شد
گفته بودم قصد دارم پرده های اتاق ها را خودم بدوزم؟
از کلیشه ی پرده های پرده دوزی خوشم نیومد
از اینکه همه چیز یک شکل و رنگهای رسمی
هرچی گفتم یه چیز گل گلی میخوام. یه نگاه عاقل اندر سفیه کردند و گفتند خیلی بده. اصلا مد نیست. اصلا نمیشه
گفتم رنگ نباتی میخوام. گفتن. نباااااتی؟ این دیگه چه رنگیه. گلبهی؟؟؟ انگار گناه بود
منم دست به کار شدم
البته فقط اتاق مهمان و اتاق مامان را فعلا انجام دادم
دیشب هم با بابا نصب کردیم
درسته که پرده ای که سفارش میدیم خیلی آنکارد شده و مرتب از آب در میاد. ولی تیلو است دیگر. گاهی دلش میخواهد یه کارهایی را خودش انجام بدهد
آقای دکتر اونقدر پشت سر هم و فشرده کار کرد تا بالاخره مریض شد
هرچی گفتم مراقبت کن از خودت. به خودت استراحت بده. جمعه و شنبه رفت سرکار. و اونقدر با این و اون سروکله زد تا مریض شد
و حالا نزدیک به سه روز هست که اصلا حال خوبی نداره
کلی چک آپ
کلی آزمایش
کلی سرم و آمپول و تقویتی . ولی من میدونم باید یه قرار عاشقانه بزاریم و استراحت کنه. همین
حالا تو این شرایط تازه قرار عاشقانه این هفته هم کنسل شده و کلی حال هر دو مون را گرفته
خب دیگه خیلی زیاد در هم و برهم از این طرف و اون طرف نوشتم
پاشم برم برسم به کار و زندگیم که خیلی شلوغم
باید امروز لابلای کارهام برم خیابان طالقانی برای خرید یک قطعه برای ماشین لباسشویی
جواز کسب م هم نیاز به تمدید داره
پ ن 1: روزهای قبل از عید را خیلی دوست دارم
سلام
روز و روزگارتون لبریز از فصل تازه
چه جنب و جوش خوبی توی این روزها هست
صبح زود که میام میبینم که باغبانهای مهربون در حال کاشتن گل هستند
تند و تند بنفشه و زنبق و شب بو میکارند
باغبانهایی زیر نور ملایم آفتاب این روزها دارن بهار را به شهر دعوت میکنند.
کنار بلوارها و باغچه ها و پارکها پر از گلدانهای سفالی پرو خالی هست
گلدانهایی که از انتظار کاشته شدن در دل زمین هستند تا به استقبال بهار برن. و گلدانهایی خالی که گلهای قشنگشون را به دست زمین سپردند
ماهی فروش ها هم که بساط شون را راه انداختند
ماهی قرمزهای شیطون و سرحال
و بچه هایی که از کنار این ماهی ها به سادگی نمیگذرن
البته که کودک درون تیلوتیلو هم از کنار اینها ساده نمیگذره و باید حتما تماشاشون کنه
بخصوص که من اون ماهی سیاهای شیطون را خیلی دوست دارم
جنب و جوش بازارها و خریدها هم که جای خودشون را دارند
هرچند امسال احساس میکنه همه چیز کمی بیرنگ تر هست، ولی امیدوارم بازم با رسیدن بهار دلهای همه شاد و پر از زندگی و هیجان بشه
پنجشنبه صبح با بابا یه سری زدیم فرش فروشی ، قصد جابجا کردن یکی دو تا تکه فرش را داریم
بعدش هم رفتیم خونه قدیم
یه سری وسایل را جابجا کردیم
یه سری را باید به دست این و اون میرسوندیم
یه سری هم باید میرفت که صاحب بعدیش را پیدا کنه
و باز هم این قصه ی تمام شدن وسایل خونه قدیم تمام نشد که نشد
جمعه صبح ساعت حدود 9 خواهر با فندق اومدند
بعد دوش گرفتم و رفتیم دنبال مغزبادوم
خرید لحاف و ملافه.
دلم میخواست یه ست جدید توی اتاق تازه داشته باشم.
بعد هم اومدیم برای ناهار و باربیکیوی روی پشت بام را راه انداختیم. هرچند خیلی باد میومد و نمیشد رفت روی پشت بام برای ناهار
برای ناهار خاله هم بهمون ملحق شد
قرار کلی مهمون و مهمون بازی برای بعدازظهر داشتیم. این بود که ا دست به کار شدیم و باز تند تند از اول جمع آوری و تمیزکاری کردیم
خونه ی نو خیلی تمیزکاری و جابجایی زیاد داره
خاله هم چرخ خیاطی را راه انداخت و کلی کارها جلو افتاد
برای عصرانه هم آش درست کردیم و کلی سری به سری مهمان آمد و رفت
دیگه آخر شب هیچ نایی نداشتم. اما حال دلم خوب بود
الانم اومدم که کلی کار راه بندازم. اما هنوز شروع نکردم
یه کمی دفتر را مرتب کردم
چندتایی ایمیل زدم
چندتایی فایل ارسال کردم
یکی دوتا ویرایش کوچولو سرو سامان دادم و باید برم که کلی کار کنم برای امروز
پ ن 1: قرار بود این هفته پنجشنبه یه قرار عاشقانه داشته باشیم که صبح اول صبح با دریافت یه پیغام کنسل شد
هنوز دلم نیومده به آقای دکتر موضوع را بگم.
دلم میخواد تا سال تمام نشده یه بار دیگه همدیگه را ببینیم و انرژی بگیریم
پ ن 2: مغزبادوم یه سری قوانین روی کاغذ نوشته و چسبونده به دیوار
از دیدن دست خطش و غلطهای خوشگلش دلم ضعف میره.
پ ن 3: خاله یه ماهی قرمز خوشگل برای مغزبادوم خریده بود و با خودش آورده بود
مغزبادوم هم ماهی را برد و انداخت تو حوض آبی . (یادتونه که برای هفت سین چند سال پیش یه حوض آبی کاشی کاری فسقلی خریدم که کلی طرفدار داره، حالا اون حوض خوشگل را بردم گذاشتم توی تراس، کنار گلها. منظره ش حرف نداره)
پ ن 4: فندق هر روز شیرین تر میشه
سلام
روزتون پر از نور و روشنایی
الهی روشنایی روزهای نزدیک بهار قلبتون را هم روشن کنه و دلتون پر از شادی و انرژی باشه
امروز اونقدر کار باید انجام بدم که موندم از کدوم شروع کنم
یک سری کارت پستال باید تا قبل ظهر تحویل بدم
نزدیک 20 تا پوستر باید طراحی کنم و تا بعدازظهر تحویل بدم
جلد یه سری مجموعه مسابقه هست که باید طراحی بشه
و
باید حتما یه سری به اتحادیه بزنم و نامه ای که برای دارایی زدند را بگیرم و ببرم دارایی
جواز کسبم فقط دو روز دیگه اعتبار داره
باید امروز برای تحویل صندلی هایی که برای آشپزخونه سفارش داده بودیم برم. گویا آماده شده
از جای نسبتا دوری هم خرید کردم و رفتنش خودش یه پروژه وقت گیر هست
قبول هم نکرد پول را واریز کنم و بفرسته . باید حتما حضوری برم
باید حتما یه سری به آقای پرده فروش بزنم
یه لیست خرید کوچولو هم مامان بهم دادن
خلاصه که امروز باید قدر لحظه ها را هم بدونم
روزتون پر از لحظه های شاد
پ ن 1: خانم آرایشگر مدل موهای منو خراب کرد
از چیزی که بهش گفته بودم خیلی خیلی کوتاهتر کرده و هیچ طرف موهام هیچ سامانی نداره
همونجا بهش گفتم و اصلا به روی خودش نیاورد.
تازه با پررویی تمام گفت که دستم خوبه و زودی موهات بلند میشه
امروز صبح که رفتم حمام واقعا غصه م شد. اونقدر هم موهام را کوتاه کرده که دیگه هیچ راهکاری نداره
پ ن 2: آقای دکتر خدا را شکر بهتر هستند
ولی روزهایی که دلتنگی هامون زیاد میشه اونقدر بهم غر میزنیم که حال هردومون گرفته میشه
پ ن 3: دلم گردش های اسفندانه میخواد و اصلا وقتش را ندارم
پ ن 4: هنوز تقویمهای خوشگلمون درست نشدند
پ ن 5: گفتم براتون که دارم برای دوتا فسقلی کتاب داستان به اسم خودشون درست میکنم؟
اولش باید یه خرده مقدمه چینی کنم
اول اینکه سیستم دوربین های مداربسته خونه را علاوه بر اینکه یک مانیتور و دستگاه در پارکینگ رصد میکنه، قرار شد که سیستم طوری باشه که ما به سادگی بتونیم از روی گوشی هامون دوربینها را چک کنیم.
برای این کار دوتا راه حل وجود داشت یکی خرید دستگاه فرستنده به صورت وای فای بود. یکی سیم کشی
که هزینه سیم کشی تقریبا یک پنجم خرید دستگاه وای فای در میومد و این شد که قرار براین شد که کابل شبکه از توی کانال سیم های تلفن بره بالا
این تا اینجا هیچ مشکلی نداره
اون کابل وصل میشه به پشت مودم توی خونه و رصد دوربینها با گوشی خیلی خیلی کار ساده ای هست
تا اینجا خیلی هم خوب
این کابل شبکه از کانال سیم تلفنی که واقع در سالن پذیرایی هست اومده بالا
مودم هم خیلی شیک و مجلسی همون گوشه نصب شده و .
توی خونه هیچ مشکلی وجود نداره
اما مشکل از اونجایی شروع میشه که من برم تو اتاقم و در را ببندم. هیچ اینترنتی نخواهم داشت
بله
مودمی که قبلا دقیقا دو طبقه را ساپورت میکرده الان تو اتاق من را ساپورت نمیکنه
و دقیقا این مشکل وقتی بیشتر میشه که در اتاق را ببندیم
خب الان نگین در را نبند
پس من چطوری بشینم شبها با آقای دکتر گپ بزنم؟
اصلا من ماهانه پول 50 گیگ اینترنت را میدم که بتونم راحت با آقای دکتر در تماس باشم
اگه قرار باشه این تماس نباشه. من کلا 50 گیگ نت میخوام چیکار؟
جالب اینه که فقط این قضیه توی اتاق من وجود داره. و در بقیه اتاقها نت وجود داره
سلام
روزتون پراز خاطره شیرین
زمستان داره همه سعی ش را میکنه که بمونه و هیچ جا نره
همچین صبح سوز میومد که انگار زمستان نمیخواد بزاره بهار خانوم تشریف بیارن.
اما همه مون میدونیم که این تلاشهای آخر هست.
دیروز عصر بعد از فیزیوتراپی مانان رفتیم دکتر
چون ده جلسه فیزیوتراپی کامل شده بود
آقای دکتر معاینه فرمودند و ده جلسه دیگه فشرده و هرروز برای مامان فیزیون تراپی نوشتند
یک پروسه نفس گیر برای روزهای آخر سال
این شلوغی و ترافیک آخر سال واقعا آدم را کلافه میکنه
شلوغی های بازار و جنب و جوش مردم و شادی و هیجان و هیاهوی آخر سال را دوست دارم . اما این ترافیک بی قاعده را نه.
بعد از فیزیوتراپی یک مسیری که ده دقیقه با دفتر فاصله داشت از ماشین بابا پیاده شدم و باهاشون خداحافظی کردم
رفتم برای خیاطی های خواهر یه سری وسیله بخرم
یه سری زدم به یه پرده فروشی و در یک م خیلی به درد بخور با آقای پرده دوز قرار شد که امروز ابعاد پرده را بدم بهشون و هفته بعد پرده را تحویل بگیرم و خودم اقدامات بعدی را انجام بدم . اینطوری قیمت و هزینه خیلی مناسب تر در میاد
اینطوری پروژه پرده ی اتاقم هم تمام میشه . یک پرده لیمویی پررنگ. زرد . حریر. خوشگل
حالا کل ست اتاقم شد سفید و لیمویی.زرد و یه کمی هم طوسی
بابا و مامان بی نهایت از موهای کوتاهم استقبال کردند
کلی خاطره بازی کردند و گفتند شبیه بچگی هام شدم
و این کلی بهم حس خوب داد
پ ن : آقای دکتر همچنان درگیر بیماری هستند
سلام
ظهرتون شاد و شنگول
اول از نل تشکر کنم، که همین که حواسش بهم هست یه عالمه حس خوب بهم منتقل میکنه
اینکه وقتی در زمان هر روزه غایب میشم سراغم را میگیره بهم نشون میده چقدر دوست با توجهی هست. ازت ممنونم
در یک اقدام ناگهانی خواهر نوبت آرایشگاه گرفته بود برای امروز
زنگ زد و خواهش کرد که باهاش برم و فندق را نگه دارم چون میخواست یه سری کارهای خیلی زمان بر انجام بده
منم با اینکه یه دنیا کار و برنامه برای امروز صبح داشتم سریع رفتم سراغش
از این طرف شهر دقیقا اون طرف شهر
من از فندق تو هوای آزاد نگهداری کردم و اون با خیال راحت به کارش رسید
اما این را تعریف کردم که یه چیزی را بگم.
چند وقتی هست که فندقی (دوست وبلاگیمون) هی پیگیر این هست که من دنبال درمان این بیماریم باشم
منم که سالهاست فکر درمان از طریق دارو را از سرم بیرون کردم
یک سال ونیم پیش هم از یه روش دیگه به مدت 3 ماهی کاملا بیماریم را کنترل کردم ولی بازم سهل انگاری کردم و نشد که نشد
اما این بار به خودم قول دادم و با هیچکس درباره این قول حرف نزدم
الان دوماه از قولم گذشته و خیلی خیلی حالم بهتره. هنوزم روی قولم هستم تا حدی که امروز تونستم بعد از نزدیک به 5 سال برم آرایشگاه
موهام تا آرنجم بلند شده بودند. البته نامرتب و بسیار نابه سامان
منم نشستم زیر دست خانم آرایشگر و بدون هیچ برنامه ریزی قبلی تا زیرگوشم موهام را کوتاه کردم
کوتاهه کوتاه
و این شد دومین قدم پیمانی که با خودم بستمببینم از پسش برمیام یا نه
سلام
امروز دیگه خیلی دیر اومدم
ببخشید
اول از فهیمه عزیزم تشکر کنم که با محبتهای بی دریغش منو شرمنده خودش کرده
دختری که با توجه بی نهایتش به آدم حس ارزشمندی میده
ازت ممنونم که اینهمه خوبی
و از داشتنت به خودم میبالم
کله سحر للی بهم مسیج زد که بیا دوتایی امروز بریم آرایشگاه و کلی خوشگلاسیون کنیم
منم نه نگفتم
با اینهمه کار و برنامه ریزی روزانه ی شلوغی که داشتم بیخیال کل دنیا شدم و دوش گرفتم و حوله م را برداشتم و صبحانه خوردم
بعد هم راه افتادم سرقرار
ساعت 9 نشده پشت در آرایشگاه نشسته بودیم و هنوز خانوم آرایشگر نیومده بود
کلی گپ زدیم
حدود 9 و نیم پیداشون شد
اولین نفرات وارد شدیم و سفارش هایلایت مو دادیم
من رنگ مرواریدی و للی رنگ خاکستری
موهامون را رنگ زد و ما نشستیم به حرف زدن
موها را شست و فویل پیچید و بازم حرفای ما تمام نشد
دست آخر حدود ساعت 3 موهامون را سشوار کردن و کار تمام و ما هنوز داشتیم حرف میزدیم
کلی کیف کردیم
از نتیجه کار راضی بودم
هرچند لابلای کار همش یاد رافائل می افتادم و به خودم لعنت میفرستادم که اومدم باز آرایشگاه.
این شد که خیلی خیلی دیر رسیدم و دفتر و باید تند تند کارها را مرتب کنم
و الان بگم که فردا هم از صبح ا قرار بیرون رفتن دارم و احتمالا اصلا این دور و برا پیدام نمیشه
پ ن 1: یهویی های دوستانه را دست کم نگیرید که میتونه بی نهایت انرژی بهتون بده
پ ن2: نتیجه آزمایشهای آقای دکتر کمی نگرانمون کرده و کلی دارم سر این قضیه غصه میخورم
پ ن 3: دلتنگیهای این روزها را میزارم به حساب بدوبدوها و خستگیها. ولی دلتنگم
پ ن 4: خیلی حرف دارم براتون ولی الان وقت ندارم
سلام
روزتون خوش و خرم
چقدر برای عیدی خریدن وقت و هزینه میزارید؟
اصلا کسی را دارید که براش عیدی بخرید؟
دوست دارید پول عیدی بگیرید یا هدیه؟
چند تا کوچولوی دوست داشتنی دور و برتون هست که قصد دارید براشون عیدی بخرید؟
چی عیدی میخرید؟
اینا چیزهایی هست که دوست دارم در مورد تک تک شما دوستام بدونم
چون خودم خیلی عیدی خریدن را دوست دارم
بخصوص برای کوچولوهای دور و برم
خیلی وقتا برای کوچولوهای دور و برم مداد رنگی کادو خریدم. و از اینکه مداد رنگی کادو بگیرم خیلی خیلی خوشحال میشم
الان هم بساط مداد رنگی هام را باز کردم روی میز دفترم. دقیقا وسط میز کار. میخوام یه سری کارت پستال خوشگل برای امسال درست کنم
برای عزیزای خودم
بعد هم چندتایی باکس کوچولو و خوشگل
دوست دارم همیشه هدیه ها را با باکس های دست ساز و خوشگل و جینگیل پینگیل خودم بدم به عزیزانم
تولد للی هم فروردین هست
براش یه دستبند و انگشتر مسی خریدم
تولد مغزبادوم هم توی فروردین هست میخوام براش یه کیف مدرسه خوشگل بخرم
کلا بیشترین هزینه ی امسالم برای عید همین عیدیها و هدیه ها هستند. وگرنه برای خودم چیز خاصی نخریدم و قصد خرید هم ندارم
پ ن 1: هنوز آقای دکتر حالشون بهتر نشده. دارم یواش یواش نگران میشم
پ ن 2: دفترم احتیاج به خونه تی داره و من اصلا حالش را ندارم
پ ن 3: کاغذها و مقواهای رنگی رنگی . مدادرنگی ها. چسب و صدای بریدن کاغذ و مقوا. حالم را خیلی خیلی خوب میکنه
سلام
روزتون گرم و نرم
امروز حسابی هوا سرد شده . صبح به طور پراکنده داشت برف هم میومد
انگار زمستان امسال قصد دل کندن نداره. هنوز هوا حسابی سرد هست
حال و هوای عید و بهار هم که کلا خیلی کمرنگ به چشم میخوره. امیدوارم دلهای همتون گرم و پر امید باشه
پنجشنبه شلوغم را کله سحر با بردن ماشین برای معاینه فنی شروع کردم
بعد هم باز خونه قدیم
باز هم جمع و جور کردن فرسایشی
بعد از ناهار با بابا رفتیم تو تراس و گلدانها را عوض کردیم و حسابی تراس را صفا دادیم
کلی خوشگل و دلبر شد
شب هم کلی مهمان بازی کردیم و کلی بهمون خوش گذشت
جمعه هم از صبح مهمان داشتیم و رنگ و وارنگ مهمان آمد و رفت
عصر هم بعد از سالها سوسیس خوردیم اونم با اصرار خواهرها
دوباره شب جمع و جور کردم و مرتب کاری کردم و همچنان تو خونه نو جا نیفتادیم
پ ن 1: آقای دکتر هنوز مریض و بدحال هستند و کلی آزمایش و متخصص و از این دکتر به اون دکتر.
همچنان تب و لرز ادامه داره
همچنان هم من معتقدم خودش را زیادی خسته کرده
پ ن 2: کاش اوضاع اقتصادی اینقدر سخت و پیچیده نبود و همه میتونستیم با شادی به استقبال بهار بریم
پ ن3: میخوام برای این هفته برنامه ریزی متفاوتی بکنم و کمی به خودم و خواهرها خوش بگذره
اگه وضعیت اقتصادی اجازه خرید نمیده . میشه با پیاده روی و خرج های کوچولو روحیه خودمون را عوض کنیم
سلام
صبح تون طلایی و روشن
دارم هر روز را چند بخش زندگی میکنم
زندگی با ضرباهنگ تند و ریتم دلنشین
این میشه که گاهی یادم میره چی را نوشتم چی را ننوشتم
بخصوص که خیلی وقتا توی ذهنم باهاتون حرف میزنم و کلی پست توی ذهنم ردیف میکنم
این باعث میشه بعضی چیزا را یادم بره که گفتم یا نه
خونه ی مادربزرگ و پدربزرگ خدابیامرز فروش رفت و پولش هم تقسیم شد
یه عالمه خاطره تو گوشه و کنار اون خونه هست که با دور شدن از اون خونه فراموش میشه
خاطرات شیرین و تلخ زیادی که قسمت زیادیش با دور شدن از اون خونه دیگه هیچوقت به یاد هیچکدوممون نمیاد
خدا رحمت کنه پدربزرگ و مادر بزرگ را
من که از بعد از فوت مامان بزرگ دیگه نتونستم برم تو اون خونه
الان قرار دارم للی بیاد دنبالم با هم بریم یه چهارشنبه بازار محلی
خریدی ندارم
چیزی نمیخوام
ولی این بیرون رفتنای دم عید را خیلی دوست دارم
اینکه برم لابلای جمعیت بچرخم
ماهی قرمزها را نگاه کنم
به خرید کردن بچه هایی که ذوق میکنند زل بزنم
از اینکه میبینم تو بستنی فروشی ها شلوغه و مردم با شادی کنار هم دارن حرف میزنن حالم را خوب میکنه
و اینه که میخوام با للی برم چهارشنبه بازار
کلی حرف دارم
انشاله عصر میام و مینویسم
پ ن 1: آقای دکتر حالشون بهتره. ولی آزمایشها باز باید تجدید بشن.
میشه برامون دعا کنید؟
سلام
روزتون شاد
صبح خواهر با کالسکه فندوق اومد خونمون
کالسکه را گذاشتیم تو ماشین و راه افتادیم برای خرید
مغز بادوم و مامانش نمیتونستن بیان
للی باهامون اومد
فندوق کوچولو هم تمام مدت تو هوای آزاد و آفتاب خوشرنگ امروز خواب بود
من زیاد خودم را درگیر مغازه ها نکردم
با فندوق و نگهداریش سرگرم بودم و خواهر با خیال راحت خریدش را کرد
سه تایی بستنی و کیک خوردیم و گفتیم و خندیدیم
انرژی مثبت دادم و خواهر و للی هرچی دلشون خواست خریدند
من و فندوق هم تماشا کردیم
بعد هم للی را رسوندم خونشون
خواهر هم با همسرش رفت
و منم اومدم دفتر
یه کمی کار کنم که بازم فردا معلوم نیست برنامه م چطوری باشه و احتمالا دوباره نیستم
پ ن 1: جواب آزمایشهای آقای دکتر توی تکرار هم خوب نبودند و من کلی نگران شدم
پ ن 2: اونقدر گرونی بیداد کرده که من اصلا دلم خرید نمیخواد
پ ن 3: به یکی از دوستای قدیمم پیغام دادم و برای هفته بعد به یه دور همی بیرون از خونه دعوتش کردم. نمیخوام کسی از دایره دوستانم بیرون بره
پ ن 4: دلم ماهی و گل میخواد
پ ن 5: دلم میخواد هفت سینم را زودتر پهن کنم و تا اومدن بهار هر روز نگاش کنم (ولی وقت نمیکنم)
پ ن 6: قرار عاشقانه امسال کلا منحل شد
سلام
روزتون پر از خبرهای خوب
آخرین هفته از سال 97 را در شلوغ ترین حالت خودش شروع کردم
باید برم بانک برای اتحادیه پول واریز کنم که اینترنتی امکانش نیست
بعد هم مدارک را بردارم و برم اون طرف شهر برای کارهای نهایی و جواز کسبم را تمدید کنم که خیلی مهمه
چند تا کار باید ویرایش میکردم برای همین صبح زود نرفتم اون سمت
پنجشنبه با پدرجان رفتیم خونه قدیم و یه عالمه خرت و پرت جمع کردیم و آوردم دفتر
الان دفترم در بهم ریخته ترین و شه ترین حالت خودش به سر میبره
یه کمی حساب و کتابهای دفتر را مرتب میکنم و احتمالا دیگه در این سال دفتر نمیام
نمیدونم تو خونه برسم براتون پست بنویسم یا نه .
ولی همیشه یه یاد تک تک تون هستم
دوست دارم از سفره هفت سینم براتون بگم
دوست دارم کنارم باشین تو تک تک روزهای عید
پ ن1: آقای دکتر خیلی خیلی حالشون بهتر هست و منتظر هستیم زمان آزمایشهای سری بعدی برسه
پ ن 2: هیچ قرار عاشقانه ای در راه نیست تا سال بعد
پ ن 3: یک نگرانی داره ته دلم را قلقلک میده . برام دعا کنید
سلام
روزتون پر از حال خوب
شکوفه های بهاری مهمون دلتون
دوستای خوبم بی نهایت دلتنگتونم
از اینهمه ابراز محبت تون بی نهایت سپاسگزارم
و براتون آرزوهای قشنگ دارم
آرزوی امسال تیلو برای تک تک تون این هست:
امیدوارم سالهای بعد وقتی از موفقیتهاتون، از اتفاقات خوبتون، از شادیهاتون تعریف میکنید، جملتون را اینطوری آغاز کنید: همه چیز از سال 98 شروع شد
خیلی وقته نبودم
دلم برای تک تک تون تنگ شده
به تک تک تون فکر کردم و تو ذهنم بودید
برای تک تک تون دعا کردم
پیش از شروع سال سعی کردم روزهای آخر 97 را با شادی و دلخوشی به پایان برسونم
از لحاظ مالی روزهای سختی را گذروندم ولی سعی کردم کنار عزیزانم لحظات شاد و بی نهایت خاطره انگیزی بسازم
برای اولین بار مغزبادوم و فندوق را با هم بردیم میدان امام . در یک روز بارونی با دوتا فسقلی کلی لبخند و شادی و خاطره ساختیم
بعد از شروع سال هم هر روز یک برنامه برای خودم و اطرافیانم چیدم که لحظه ها به شادترین حالت ممکن سپری بشن
خونه قدیمی را با کلی تلاش و زحمت و صرف کلی انرژی تخلیه کامل کردیم. خداحافظی باهاش برام ساده نبود، اما ازش دل کندیم و دلمون را گره زدیم به لحظه های تازه
سعی کردم با هفت سین کوچولوم بهار را به خونه دعوت کنم
توی تراس تا جایی که جا داشت گل جا دادیم و کنار ماهی قرمزها گوشه ی بهارانه شادی برای هممون درست کردیم
با کمک بابا انباری ها را قفسه بندی کردیم و سامان دادیم
دوتا دراوری که تو خونه ی قدیمی جا گذاشته بودم را با خودم آوردم و بساط رنگ آمیزی را به پا کردم و دوباره بردمشون تو اتاقم
کلی چیزای قدیمی خاطره انگیز پیدا کردیم و کلی خاطره بازی کردیم
به باغچه سرزدیم و سبزی و گل کاشتیم
سبزی های روی پشت بام به زیباترین حالت ممکن سبز شدند
نعناهایی که تو باغچه ی جلوی مجتمع کاشتیم به زیباترین حالت خودشون رسیدند
کلی گل قلمه زدم و کلی استقبال از این قلمه ها شد
هرکسی اومد عید دیدنی و دلش قلمه گل خواست بهش قلمه گل هدیه کردیم
خلاصه که سعی کردیم بهار را جشن بگیریم و حس و حال خوبی داشته باشیم
پ ن 1: عیدی خریدم عیدی دادم . عیدی گرفتم
پ ن 2: آقای دکتر حالشون بهتره ، ولی باید منتظر روند درمان و جواب آزمایش ها بمونیم و هنوز کمی نگرانم
پ ن 3: بیشتر روزهای عید را با آقای دکتر سرسنگین گذروندیم ولی سعی کردیم حال دل هم را خراب نکنیم
پ ن 4: اونقدر دفترم نامرتب و بهم ریخته س که گفتن نداره
سلام
روزتون باشکوه
این حس و حال آرام بهاری در کوچه ی ما ستودنیه
همچین سکوتی حکم فرماست که باورتون نمیشه
گنجشک ها با شیطنت دنبال هم پرواز میکنند و آواز میخونند و این تنها صدایی هست که شنیده میشه
صندلیم را میکشم عقب و پاهام را میزارم روی زیرپایی و دست به سینه رو به پنجره های بلند می نشینم و فقط نگاه میکنم
به سبزی پر پشت باغچه رو برو
به تلاش مورچه های کف پیاده رو
به عابری که یک کاکتوس خوشگل دستش هست و با لبخند داره با خودش خیالبافی میکنه
به بازی نو و سایه روی درخت کوچولوی باغچه
به دختر کوچولوی همسایه که سلانه سلانه بدون حرف و سخن داره دنبال مامانش به سمت مهدکودکش میره
به این هوای بهاری ناب
زندگی چی میتونه باشه جز همین ثانیه ها که آدم خودش را در آغوش خدا میبینه؟
آقای دکتر دیشب نوبتشون بود پیش پدرشون بیمارستان بمونن
شب سختی را گذروندند
برعکس همه زمانهایی که اگه آقای دکتر شب جایی باشه که نتونه بخوابه منم به طبع نمیخوابم و باهاش همراهی میکنم ، خیلی زود به خواب رفتم
و صبح خیلی دیر بیدار شدم . البته که شب خیلی سختی را گذرونده بودند
کلا شبهای بیمارستان خیلی کشدار و بی پایانه
خداوند به همه مریضا لباس عافیت بپوشانه
پدرجان صبح زود بیدار شده بودند و دلتنگ فندق کوچولو بودند
میگفتند تو خواب انگار صداش را شنیدم
این کوچولوهای دوست داشتنی ، دل آدم را با خودشون میبرن
دیشب را با کلی مهمون و مهمون بازی سپری کردیم
بعدش هم به جمع آوریهای بعد از مهمون
من هنوزم یک سری از عادتهای قدیمی را تو مهمون داری دوست دارم
میشینم کنار مهمون و براش میوه پوست میگیرم
از تعارف کردن به مهمونا خوشم میاد
دوست دارم چای خوشرنگ با زعفران درست کنم
یواشکی یه دونه هل هم میندازم داخل چای
بعد از رفتن مهمونا هم با وسواس بشقابهای پذیرایی را میشورم و خشک میکنم
کارد و چنگال ها را حتما با دستمال برق میندازم
نمک پاش ها را چک میکنم که پر باشن
من هنوز هم مهمان را خیلی خیلی دوست دارم
(این هنوز هم که میگم بابت این هست که خونه ما رفت و آمد زیاده و خواهرها مثل من این حجم رفت و آمد و مهمون را دوست ندارن)
پ ن 1: بعد از عید که میشه همه یه جورایی نو نوار میشن
لباسهای دخترکوچولوی همسایه دلم را برده
و البته رنگی رنگی بودن مامانش .
پ ن 2: لطفا برای آقای دکتر و پدرشون دعا کنید
پ ن 3: برام نوشته : چند وقته بهت نگفتم دوستت دارم؟
برام مینویسم : دقیقا یک دقیقه.
مینویسه : دوستت دارم.
پ ن 4: شنبه یک دسته کوچولو حسن یوسف قلمه زدم که جمعه این هفته که خاله اومد بهش بدم
با کمال ناباوری دیشب نگاه کردم دیدم چقدر رشد کرده و ریشه داده
فصل خیلی خوبیه برای مهربونی.
سلام
صبحتون شاد و سرزنده
اونایی که منو میشناسن میدونن که بازی نو و سایه منو مست میکنه
امروز از اون روزهای آفتابی دلچسب هست که بازی نو و سایه روی گلدونهای بند انگشتی دفترم اول صبح حالم را حسابی جا آورد
با فهیمه قرار گذاشته بودیم که بیشتر آب بخوریم این شد که لیوان بزرگم را پر از آب کردم و نشستم پشت سیستم
یه نگاهی به لیست کارهام انداختم. حال انجام هیچکدومشون را نداشتم . منم اومدم تو دنیای وبلاگستان
پ ن 1: پدر آقای دکتر همچنان بستری هستند و هنوز موفق نشدند که عمل جراحی لازم را انجام بدن
انشاله که به سلامتی و با کمترین درد ممکن کارهاشون انجام بشه و خیلی زود برگردن سرخونه زندگیشون
پ ن 2: یکی از هیجانات دوست داشتنی برای من پیدا کردن نانوایی های جدید هست
نانوایی که تازگی میرم سروقتش ، شبها یه مدل پیتزا هم داره. و البته شیرینی های خوشمزه
پ ن 3: به عادت هر سال چند شاخه از شمشادهای جلوی دفتر را چیدم و توی گلدانهای کوچولوی روی میزم گذاشتم
سرسبزی منو به وجد میاره
پ ن 4: کفش های تازه پام را اذیت میکنه (به اصطلاح خودمون پام را زده)
من یک جفت کفش راحت و رنگی رنگی میخوام
پ ن 5: هیاهوی گنجشکهای روی شاخه را دوست دارم
پ ن 6: همسایه مون نوه کوچولوش را با چرخش آورده تو کوچه و بلند بلند براش آواز میخونه
سلام
صبحتون زیبا
اینجا داره باران میاد
باغچه جلوی دفترم را در این سالهایی که اینجا بودم هیچوقت اینطوری ندیده بودم
به دلیل بارونهای فراوان امسال باغچه یهو غرق علف شده . علف های خودرو که باعث شدند باغچه یک دست سبز بشه و گاها با گلهای زرد این علفها منظره قشنگی درست شده ، لابلای شمشادها پر شده از سرسبزی و طراوت
دیروز دفتر را مرتب کردم
کارهای بیمه ماشین را انجام دادم
ماشین را بردم کارواش
بنزین زدم
خرید روزانه خونه را انجام دادم
و وقتی رسیدم خونه کمک مامان به کارهای آشپزخونه رسیدگی کردم
روزهای بلند را دوست دارم
روزهای بلند به ما وقت میدن که بیشتر زندگی کنیم
و من از این حالت خیلی خیلی خوشم میاد
لیوان گنده دمنوشم را پر کردم و گذاشتم کنار دستم و دارم کارهام را ریز ریز انجام میدم
پ ن 1: پدر آقای دکتر خوردن زمین و پاشون شکسته
نیاز به جراحی دارند
با توجه به سن شون قبل از عمل نیاز به یه سری مشاوره و ویزیت. خلاصه که الان بستری هستند
به دعاهای خوبتون محتاجیم
پ ن 2: فندقک قصه ی ما روز به روز شیرین و شیرین تر میشه
من عاشق اون دوتا تیله ی مشکی چشماشم
پ ن 3: دخترخاله هنوز 6 ماه از عقدش نگذشته با آقای همسر به مشکل خورده
وقتی باید چشمهاش را باز میکرد، چشم هاش را بست. و حالا که باید چشم ببنده تازه چشماش باز شده
سلام
صبحتون شاداب
تازگی یه عالمه از ایده هایی که برای آینده داشتم تغییر کردند
کلی از نقشه هایی که برای بلند مدت کشیده بودم را عوض کردم
رنگ و شکل آرزوهام عوض شده
خواسته هام رنگ و بوی تازه گرفته
احتمالا دست روزگار درکار هست و هر روز که سن مون تغییر میکنه باعث تغییر نقشه ها و آمال مون میشه
ولی این روزها آروم ترم
این روزها هیجان های زندگیم تغییر کرده
این روزها به سادگی میتونم با دیدن یه پروانه لبخند بزنم
دنیا به نظرم کوچیک تر شده
و غایت هدفم در زندگی آرامش هست
امروز موعد عمل پدر آقای دکتر هست
دیشب حال و روز خوبی نداشتند
های ریسک هستند برای عمل ، ولی چاره ای جز عمل نیست
از صبح تلفن آقای دکتر یک سره اشغال بود
باهاش که حرف زدم اونقدر محکم و قاطع حرف میزد که فقط من که خوب میشناسمش میفهمیدم چقدر نگرانه و استرس داره
خلاصه که به دعاهاتون نیازمندیم
بابا دیروز دوتا سیر تازه از باغچه چیده بودن و آورده بودن
از وقتی رفتم خونه هزاربار این دوتا بوته را بو کشیدم
دنبال بهار باید کجا گشت که نباشه؟
والا اینهمه تازگی و سرزندگی آدم را به وجد میاره
خدا را سپاس
پ ن 1: لطفا وقتی با دیگران درد دل میکنید ، طوری نباشه که کل دردتون را بریزید به جونش.
پ ن 2: از نگاه کردن به رنگها سیر نمیشوم
پ ن 3: من برای بهار امسال تمام مغازه ها و پاساژهایی که به ذهنم میرسید زیر پا گذاشتم و شال و روسری که به دلم بشینه پیدا نکردم که بخرم
پس چرا وقتی به خانم هایی که عبور میکنند نگاه میکنم تمامشان شالهای زیبا دارند
پ ن 4: از نظر من همه ی آدمها زیبایی های خاص خودشون را دارند
یکی از مهارتهایی که تمرین میکنم دیدن زیبایی های خاص افراد هست
خیلی وقتها یادآوری کردنش براشون خوشایند و دلچسبه
پ ن 5: من دیگه طاقت پوشیدن این کفشی که پام را میزنه را ندارم
فردا حتما یک برنامه خرید ا و للی میچینم و خودم را به یک جفت کفش خیلی راحت مهمان میکنم
یه کوچه کنار دفترم هست که تماما ساختمانهای مسی هستند
اهالی یکی از خونه ها عوض شده . نمیدونم مستاجر بودن . فروختن یا هرچیزی
بهرحال یه نفر تازه وارد تو این کوچه امروز خیلی زیاد رفت و آمد کرد
بعدازظهر در ساعاتی که همه جا تعطیل هست ، بدو بدو آمد و یه عالمه آشغال و تکه های چوب درختی که هرس کرده بود را گذاشت دقیقا جایی که محل رفت و آمد دفتر من هست
حالا از شانس بد این آقا منم اون ساعت تعطیل نبودم . نور افتاده بود رو شیشه و ایشون منو نمیدید
البته که اگه منم در حال کار کردن بودم و سرم تو کامپیوتر بود ایشون را نمیدیدم .
اما من داشتم از سکوت بی نهایت ظهرگاهی کوچه لذت میبردم و ذره ذره دمنوش بهاریم را مزمزه میکردم .
منم که معرف حضورتون هستم . زبون دراز
معطل نکردم
پاشدم رفتم و تا آقا برسه دم در خونش ، صداش زدم
گفتم : ببخشید اینا را چرا گذاشتید اینجا؟
اقاهه همچین یه کمی شوک شده بود، گفت : پس بزارم کجا؟
گفتم : به نظرتون جلوی دفتر من مناسب ترین جا برای گذاشتن آشغال هست؟
گفت : نه ولی نمیدونم بزارم کجا.
منم یه مکثی کردم و گفتم : به نظرم باید بزارین دم در خونه خودتون
خب مسلماً نمیتونست آشغال ها را این وقت روز بزاره جلوی در مجتمع و همه شاکی میشدن
منم لیوان به دست همونجا ایستاده بودم تا ببینم عکس العملش دقیقا چیه.
رفت از خونشون پلاستیک زباله آورد، همه آشغالها را جمع کرد و برد خونشون تا احتمالا شب، در زمان معین بیاره بزاره برای شهرداری
همسایه های خوبی باشین،
شاید در پشت این شیشه های به ظاهر تعطیل ، چشمهای همیشه نظاره گری وجود داشته باشه
و از اون حساس تر اینکه ، یادمون باشه همیشه نظاره گری وجود داره
سلام
روزتون فروردینی و بهاری
کی فروردین به جایی رسید که بتونیم بگیم آخرین یکشنبه؟
بهار هم عین ماهی میماند، تا به خودمون میایم از دستمون لیز خورده و رفته
بعد به خودمون میگیم چقدر قدم زدن به خودم بدهکارم
چقدر پیاده روی
چقدر نفس های عمیق
چقدر میتونستم با دوستام بخندم
چقدر میتونستم کتاب بخونم
چقدر میتونستم پیام های خوب بنویسیم
چقدر میتونستم مهمونی های خوب بدم
چقدر میتونستم
پس تا دیر نشده دست بجنبونید
حتی لحظه ها را از دست ندید
باید لحظه لحظه های زندگی را زندگی کنیم . از تک تک ثانیه ها لذت ببریم
بله میدونیم که زندگی بالا و پایین داره . میدونم که زندگی مشکلات خودش را داره . میدونم که سیاهی و تاریکی هم قسمتی از روزگار هست
ولی هنوزم میشه خندید
میشه دلیل برای خوب بودن و شاد بودن پیدا کرد
لطفا دلیل های کوچولو را هم نادیده نگیرید
حتی یک چای ساده کنار یک دوست در یک عصر بلند بهاری میتونه کلی حال آدم را خوب کنه
یکی از دوستای خوب وبلاگیم داره میاد اصفهان ، اونقدر ذوق دارم که نمیتونم حسم را در قالب کلمات نشون بدم
دوست خوبم هرچند نمیتونم اونطوری که دلم میخواد پذیرات باشم، هرچند محدودیت های خانوادگی برام وجود داره
هرچند پدر سخت گیر هست و من نمیتونم روابطم را به شکلی که خودم میپسندم مدیریت کنم
ولی برای آمدنت لحظه شماری میکنم
پ ن 1: پدر آقای دکتر مرخص شدند و منتقل شدند به منزل
خدا را شکر حالشون خیلی بهتره . ولی با توجه به تعویض مفصل راه درازی تا بهبودی کامل در پیش دارند
پ ن 2: لنگه کفش فندوق تو ماشینم جا مونده بوده
کذاشتمش جلوی مانیتور و هی قربون صدقه اش رفتم .
پ ن 3: مغزبادوم منو دعوت کرده به بازارچه خیریه مدرسه شون
روزش اصلا برام مناسب نیست ، ولی باید هرجوری شده یه زمانی براش پیدا کنم
پ ن 4: این گنجشک های پر انرژی روی شاخه ها چه حس های خوبی با خودشون منتقل میکنند
پ ن 5: میخوام تلاش کنم ببینم با فیلم های آموزشی و خودآموز میتونم نواختن یه موسیقی ساده را یاد بگیرم یا نه
سلام
روزتون پر از هیجان و شادی
اول بگم که از دعاهای قشنگ و انرژی های مثبت همتون بی نهایت ممنونم ، عمل پدر آقای دکتر به خوبی پیش رفت
روز اول را توی آی سی یو گذراندند، و بعد به بخش منتقل شدند
و حالا خدا را شکر خیلی خیلی بهتر هستند
پنجشنبه صبح با دوتا کوچولو و دوتا خواهر و دختر خاله و للی راهی خرید شدیم
چه هوایی بودم
از قدم زدن و راه رفتن سیر نمیشدم
دوتا فسقلی هم کیف کرده بودند و بازی آفتاب و سایه را تکمیل میکردند و زیبایی لحظه ها را برام هزارچندان میکردند
تولد للی بود و براش یه کادوی کوچولو خریده بودم
موقع برگشت هم از عمونوروز (شیرینی فروشی که اصفهانیا میدونن )به افتخارش شکلات خریدم
موفق شدم یک جفت کفش بخرم
اصلا اون چیزی که توی ذهنم بود نشد ، ولی راضی بودم از خریدم
من از گروههای تلگرامی اصلا خوشم نمیاد
هیچ وقت هم عضو هیچکدومشون نیستم
ولی یک مدتی هست که به اصرار خاله ها عضو گروه خاله ها و دختر خاله ها شدم
کلا دو تا خاله دارم . دوتا دختر خاله
ای خودم ومامان
توی گروه حرف از این بود که هفته اول کاری سال 98 گذشت ولی هیچکس به طور جدی کار و فعالیتش را شروع نکرده
و قرار گذاشتیم که امروز استارت کار جدی و تلاش درست و حسابی را بزنیم
همین شد که صبح نیم ساعتی زودتر بیدار شدم و سرحال تر از روزهای قبل امروز را شروع کردم
امیدوارم شماها هم با انرژی فراوون روزهاتون را شروع کنید و انگیزه کافی برای تلاش بیشتر داشته باشید
پ ن 1: قرار یه عالمه دورهمی تو روزهای قبل از ماه رمضان را دارم
پ ن 2: مژده آمد خبری در راه است.
پ ن 3: جمعه توی خونه با مغزبادوم کلی گل کاری داشتیم ، یه عالمه قلمه که ریشه زده بودم را کاشتیم و امروز صبح از دیدن تراس ذوق کردم
پ ن 4: دوتا گلدون خیلی بزرگ گذاشتم توی راه پله ها (چون ما بالاترین طبقه هستیم از سرسرای پشت بام نور داریم)
و یه عالمه پتوس و برگ انجیری توشون کاشتم
دوتا گلدون بزرگ هم داخل پارکینک گذاشتم (یه قسمت از پارکینگ سقف شیشه ای داره)
و یه عالمه آلوئه ورا کاشتم .
من دارم با بهار قد میکشم
سلام
روزتون گل و بلبل
صبح اینجا را باز کردم ولی نمیدونم چرا یادم رفت پست امروز را بنویسم
بابت تاخیر عذرخواهی میکنم
بهتون گفته بودم یه مدرسه در نزدیکی خونه جدید هست
نزدیک نه از لحاظ کوچه و مسیر از نظر هوایی نزدیک هست
یعنی به کوچه و خیابان ما راه نداره ولی از لحاظ فاصله هوایی نزدیک هست و این باعث میشه که هر روز صبح صدای برنامه صبحگاهی را به صورت استریو گوش بدیم
چیزی که خیلی برام خاطره انگیز هست اون نیایش تکراری صبحگاهی هست که هر روز میخونن
خیلی از صحنه ای که میز کارم بخاطر درست کردن کارت پستال شلوغ و نامرتب میشه ، خوشم میاد
پر از خرده های مقواهای رنگی
پر از مدلهای مختلف چسب
یه عالمه کنف و ربان
خط کش های مختلف
پانچ.
اینا وسایلی هستند که من از ته دل دوستشون دارم
کاش همتون از کاری که انجام میدید لذت ببرید
خیلی کیف داره کاری را بکنی که برات هیجان انگیز و دوست داشتنیه. حالا اگه هزاربار هم تکرار کنی هر بار از نو هیجان زده میشی
هر بار وقتی میخوام دست به کار بشم عین روز اول لپام گل میندازه و ذوق دارم
با وسواس رنگها را انتخاب میکنم
با وسواس برش میزنم
با وسواس چسب میزنم
دونه دونه هر مرحله کار را چک میکنم و هیچوقت خسته نمیشم
این تکرار دوست داشتنی اسمش زندگی هست.زندگی ای که دوستش دارم و دارم تلاش میکنم لحظه هاش از دستم سر نخورن
پ ن 1: قرار عاشقانه ی قشنگ و دلبرم که بهم خورد
با کلی اشک و آه دیروز را تمام کردم
آقای دکتر یه تصادف کوچولو کردند که خدا را شکر خودشون سالم هستند ولی این باعث شد که قرار عاشقانه ما بهم بخوره
پ ن 2: برای دیدن دوست جان دارم لحظه شماری میکنم
پ ن 3: بالاخره طلسم شکسته شد و خواهر برام یه سررسید آورد
امسال هیچی تقویم نداشتم و تقویم خانوادگیم هم به چاپ نرسید
سلام
روزتون زیبا
صبح یه کمی دیرم شده بود
با عجله پریدم تو ماشین و ریموت در را زدم و اومدم بیرون
دم در اصولا صبر میکنم در بسته بشه بعد حرکت میکنم . یه کمی هم عجله داشتم
دیدم یه عالمه گنجشک یه جایی ته کوچه جمع شدند و دارن سرو صدا میکنند .
یادم آمد یه کمی ارزن از خونه قدیم برداشته بودم که توی صندوق عقب ماشین جا مونده
پیاده شدم و از حضور این کوچولوهای دوست داشتنی آنچنان کیف کردم که در کلمات نمیگنجه
هوای بهار باعث رویش هست
یه طوری که انگار سنگ ها هم زنده شدند و شوق روییدن دارند
حسن یوسف ها را قلمه میزنم و میزارم توی آب . دقیقاً سه روز بعد پر از ریشه هستند و قد کشیدند
بابا یه عالمه نعنا کاشته تو باغچه ی جلوی در . دقیقا هفته ای یه بار میشه نعناها را چید .اونقدر که بلند و دلبر میشن
روی پشت بام اسفناج و گشنیز و تلخون ها اونقدر قد کشیدند که انگار دارن توی نسیم میرقصن
و اینهمه حس رویش منو به وجد میاره
پروانه های کوچولوی کاغذی درست کردم و بردم خونه
روی هر کدام از گلدانهایی که توی راه پله بودند ، چند تا پروانه کاغذی گذاشتم
حالا وقتی به گلدانها نگاه میکنم حس خوب میگیرم
کمک مامان داشتم حبوبات را تمیز میکردم و توی ظرفهای مخصوصش جا میدادم
یهو گفتم هوس خوردن جوانه گندم کردم . مامان گفتند همین الان دست به کار میشم و برات درست میکنم
چند روز دیگه میتونیم توی سالادهای رنگی رنگی بهاریمون ، جوانه های خوشمزه هم بخوریم
(یه کوچولو ماش هم برای جوانه زدن آماده کردند)
من عاشق اسفناج های کوچولوی گلدانهای پشت بام هستم
به جای کاهو اونا را خرد میکنم و با کمی سس سالاد اسفناج میخورم
جونم براتون بگه که مامان جان دیروز یه لیست خرید دادن به من که یه کمی خرید کنم
وقتی اینطوری لیست داریم یه سری میزنم به کوثر (احتمالا تو همه شهرها هست دیگه؟؟؟ مراکز خرید بزرگ مربوط به شهرداری که قیمتهای مثلاااا!!! منصفانه تری دارند)
البته بیشترین دلیل من برای خرید از کوثر این هست که اولا دقیقا توی مسیر من هست و دوما پارکینگ رایگان بسیار خوبی داره
خلاصه که دیروز هر تکه ای که خرید کردم کلی دعا کردم خداوند بهمون رحم کنه . خداوند بهمون کمک کنه. خداوند خودش بهمون صبر بده
پ ن 1: از صبح شروع کردم به نوشتن ولی هی لابلاش برام کار پیش اومد
پ ن2: من از خر مگس میترسم
چرا تو این فصل اینقدر خر مگس میبینم
پ ن 3: امروز کلی کار دارم که نیاز به ساماندهی داره
کاش این رخوت بهار دست از سر من برداره
پ ن 4: خدا هم از دست من شاکی شده . مدتی بود برای کاری دعا میکردم
به محض اینکه درست شد ، شاکی شدم . خدایا
سلام
روزتون نیلوفری
گفتم نیلوفری یاد این رنگ سال افتادم
این رنگ مرجانی که امسال مد هست را خیلی خیلی دوست دارم
نه که بگم امسال عاشقش شدما همیشه دوستش داشتم و دارم . کلا تم صورتی از کمرنگ تا پررنگ را خیلی خیلی دوست دارم
امروز یه روز نسبتا شلوغ دارم
شکر خدا
میدونید وضع کار و کاسبی چندان تعریفی نداره و همین که یه مقدار کار داشته باشم ، شکرگزار پروردگار هستم
امروز چند تا سفارش خوب دارم
از اون سفارشا که باید با مقوا و رنگ و طرح دست و پنجه نرم کنم و حسابی حال دلم خوب میشه
اما از صبح که اومدم دور خودم میچرخم و هنوز دست به کار نشدم
علتش ؟؟؟؟
من تا آقای دکتر زنگ نزنه و صداش را نشونم انگار روزم شروع نمیشه
روزایی که کله سحر زنگ میزنه و صداش را میشنوم ، کلا میشم بمب انرژی
از کله سحر روشن میشم و تا شب هم خاموش نمیشم
ولی روزایی که مثل امروز تا این وقت روز هنوز زنگ نزده . من هی بی حوصله و بی حوصله تر میشم و دور خودم میچرخم
خب این چه کاریه عزیزدلم. خورشید من . طلوع کن دیگه
شماها نزدیکتون از این جدول های پیاده رو که داخلش شمشاد هست دارید؟
بهتون توصیه میکنم یکی دو شاخه از این شمشاد را بچینید (سایزش متناسب با گلدونی که در نظر دارید) .
بیارید بزارید توی گلدون روی میزتون
اگه مثل من خیلی شنگول و منگول هستید چند تا شکوفه ی کوچولو با کاغذ رنگی هم براش درست کنید و بهش وصل کنید
ببینید شما هم اندازه من حال دلتون رنگی رنگی میشه ؟
پ ن 1: مغزبادوم برای آخر هفته هی برام نقشه میکشه و زنگ میزنه و به اطلاعم میرسونه
خبر نداره که و من موندم چطوری از دست این کوچولوی دوست داشتنی فرار کنم
پ ن 2: هر روز صبح که بیدار میشم و برای یه خرید کوچولو میرم بیرون حس اصحاب کهف را بهتر و بهتر درک میکنم
پ ن 3: هرچی کتاب اضافه و تکراری تو کتابخانه ام داشتم جمع کردم تا بدم آقای دکتر ببرن بزارن کلینیک .
مراجعین هم سطح مطالعشون بره بالا
بعد که نگاه کردم دیدم هرچی کتاب مذهبی بود از تو کتابخونه ام جمع شده
باید بیشتر مراقب مذهبم باشم؟
سلام
آخرین روز فروردینتون پر از حس های شیرین
اول از روز پنجشنبه بگم که چون قرار بود دوست جانم بیاد اصفهان کل روز را خالی کردم و حتی به مغزبادوم هم قولی ندادم تا اگه بشه یک روز خوب و دوست داشتنی را رقم بزنیم
شبش از ذوق اینکه دوستم میخواد بیاد کلی حس خوب داشتم و تو دلم پروانه ها بال بال میزدند
صبح پنجشنبه تیپ خوشگل و قرتی پرتی زدم و هدیه ی کوچولوی دوست جان را برداشتم و نشستم تو ماشین و بهش زنگ زدم .
گفت که نمیتونه منو ببینه و با توجه به اینکه مهمونه باید با برنامه دوستش جلو بره
خب مسلما خورد تو ذوقم ولی خب درک میکنم که گاهی لحظه های مسافرت در کنترل آدم نیستن
منم راه افتادم سمت مغزبادوم
یه باغ بانوان نزدیک ناژوان . رفتم داخل و دختر کوچولو از دیدنم بینهایت خوشحال شد
میخواستم خیلی زود برگردم ولی مغزبادوم نزاشت و تا آخرین دقایقی که بارون بهاری مانع بازی و بدوبدوهاش شد اونجا موندیم
بعدم خواهر و مغزبادوم را رسوندم خونه و خودم هم اومدم خونه
برای ساعت 6 عصر، پدر جان و مادرجان قصد داشتن به زیارت اهل قبور برن و منم همراهشون شدم
یکساعتی اونجا بودیم و بعد هم رفتیم سمت باغچه .
از بابا خواستم برای دوستم یه کمی نعنای تازه و کرفس بچینن، میدونستم دوستم خونه دوستش مهمانه. گفتم میبرن اونجا و دور هم استفاده میکنند
نعنا و کرفس ها را گذاشتیم داخل ماشین و اومدیم سمت خونه
آخر شب هم کلا به بشور و بساب آشپزخونه گذروندم
صبح جمعه اول صبح فندوق و مغزبادوم را به ترتیب بردم حمام
بازم قرتی پرتی کردم و منتظر دوستم شدم
هدیه هاش را با وسواس زیاد تزئین کرده بودم و دلم براش پرپر میزد
خلاصه که جمعه هم نشد هم دیگه را ببنیم .
برای عصر جمعه با دوتا خاله ها و دخترخاله ها و پسرخاله ها قرار رفتن به باغ رستوران داشتیم. موسیقی زنده و چای و هوای آزاد و آخر شب هم شام
هوای بهشتی. عزیزانم در کنارم و این یعنی زندگی
خیلی دلم میخواست دوست جان و خواهرش هم با ما همراه بشن ولی خب گویا شدنی نبود
دیگه کرفس و نعناها را دادم به خاله ها
امروز صبح هم خیلی حال مساعدی نداشتم
چند روزی هست که فکر میکنم بخاطر آلرژی به هوای بهاری سرفه و گلودرد دارم
امروز دیگه کلا صدام خیلی بد شده به زور حرف میزنم، اما با انگیزه دیدن دوست جان زدم بیرون .
گفتم اگه هیچ جا نشد توی دفتر یه کاپوچینوی خوشمزه میخوریم
ولی اینطوری که حرف زدیم گویا امروزم نمیتونیم همدیگه را ببینیم
انشاله در یک فرصت دیگر.هرچند خیلی تو ذوقم خورد . خیلی نقشه کشیده بودم . میخواستم باهاش برم کلیسا وانک. میخواستم دوتایی بریم خرید. ولی خب دوستم ش اومده و مهمون دوستشون هستند و زمانشون با دوستشون تنظیم میشه.
تو انباری خونه قدیم یک پایه نرده نرده ای پیدا کردم که برای آویزان کردن کاغذهای رنگی و مقواها چیز باحالیه
اما رنگ و روی خوبی نداره
منم توی دفتر امکانات رنگ زدن این پایه را ندارم
میخوام امروز ببینم میشه با کاغذ و مقوا یه کمی شکل ظاهریش را مرتب کنم .
پ ن 1: دلتنگی حس تلخیه. اما انگیزه های زندگی را زیادتر میکنه
سلام
روزگارتون بهشتی
تو این هوای خوب از لحظه ها لذت ببرید
آنچنان آلرژی آزار دهنده شده که نمیدونم چی بگم
دیگه کلا صدا ندارم و الان سایلنت هستم
حرف زدن با تلفن و مشتری و ارباب رجوع واقعا برام سخت و آزار دهنده شده
دکتر هم نرفتم و نمیرم .
از شنبه بعدازظهر اصلا حال مساعدی نداشتم و به شدت آلرژیم آزار دهنده و دردناک شده بود
رفتم خونه و شب را به سختی و با سرفه های خیلی شدید گذروندم
صبح که بیدار شدم انگار خسته و هلاک بودم
مامان برام سوپ گندم و عدس با آبگوشت پخته بودند، اونو خوردم و دوباره رفتم تو رختخواب
یکساعت بعد مامان آویشن و عسل برام آوردن و بازم نتونستم از رختخواب جدا بشم
نزدیک ظهر پدرجان میخواستن برن پشت بام برای سرزدن به سبزیهای داخل باکسها.
آسانسور تا طبقه 4 بیشتر نمیاد و نمیره پشت بام، برای همین مامان تا حالا نرفته بودند پشت بام
ولی حالا که یه کمی بهترن تصمیم گرفتن یه سر برن پشت بام ، منم از رختخواب جدا شدم و همراهشون شدم . هوای تازه و دیدن سبزی ها حالم را بهتر کرد
بعد با بابا خاک آوردیم و گلدان بزرگی گذاشتم توی سرسرا و برگ انجیری هایی که قلمه زده بودم را کاشتیم
بعد هم مشغول تمیزکردن سرسرا شدم
بعد هوس کردم یه سرو سامانی هم به گلهای تراس بدم و قلمه های تازه تهیه کنم .
تا وقت ناهار به گل و گیاه ها ور رفتم و وقت ناهار دیدم دوباره انرژیم کامل تمام شده و بیحالم
ناهار و خورده و نخورده باز خوابیدم
تا عصری
عصر یه سر و سامانی به اتاقم دادم و سرویس بهداشتی را شستم و پریدم حمام
شب بود که مغزبادوم و خواهر با یه قابلمه آش نذری اومدند
یکساعتی بودند و رفتند
امروزم کلا بدون صدا رسیدم دفتر.
پ ن 1: مستاجر طبقه 3 شب نیمه شعبان عروسی داشتند
مبارکشون باشه
منتظر سرو صدا و رفت و آمد زیاد بودم. ولی دیدم خیلی خوب فرهنگ آپارتمان را رعایت کردند
پ ن 2: با پیک یک بسته ارسال کردم .
بسته رسیده اما تحویل گیرنده میگه محتویات داخلش نیست
پیک هم میگه تحویل دادم !!!!
سلام
صبحتون سبزِ بهاری
سبزِ بهاری با سبزِ تابستونی فرق داره
سبزِ بهاری یه طراوت و تازگی خاصی داره
برگهای سبز بهاری یه سبز روشن و خوشرنگ دارند ، یه سبز جوان
مثل خیلی از گلها، رنگ بهاریشون با رنگ فصلهای دیگه شون قابل مقایسه نیست
اصلا انگار در بهار همه چیز یه جلوه دیگه داره
حتی صدای گنجشکها هم در بهار یه آوا و طنین دیگه ای داره
زندگی بهاری کلا یه حس و حال تازگی و طراوت خاص با خودش همراه داره
من نانوایی را خیلی دوست دارم
اینکه برم بایستم اون جنب و جوش اول صبح را نگاه کنم
از اینکه بوی خوب نان را با خنکای صبح استشمام کنم
تازه یه نانوایی پیدا کردم که خیلی مدلهای زیادی نون و نون شیرینی و حتی شیرینی میپزه
وقتی واردش میشم نمیدونم از کدوم نون بخرم اونقدر که ذوق زده میشم
همتون میدونید که همینقدرم میوه فروشیها را دوست دارم
وقتی نگاه میکنم به اینهمه رنگ های خوشگل
دوست دارم موقع میوه جدا کردن دونه دونه میوه ها را بو بکشم
از گل فروشی که دیگه نگم براتون
عطاری.
بعدش پارچه فروشی
بعدش.
پ ن 1: دیروز از بعدازظهر یهو هوا سرد شد
من رسیدم خونه اسپلیت را گذاشتم روی بالاترین دما و رفتم زیر لحاف خوشگل گل گلیم
للی هم یه سفر کوتاه رفته بود یزد و برام قطاب خوشمزه ای آورده بود که با چای خیلی خیلی بهم چسبید
پ ن 2: یکی از همسایه هامون هست(همسایه دفتر) که خیلی اخلاقای بد زیاد داره
همسایه ها سعی میکنند همه چیز را ازش پنهان کنند چون توی همه کاری سرک میکشه
داشتم حال خانم همسایه را میپرسیدم همسرشون به آقای همسایه اشاره کردند و گفتند : ایشون نفهمن ولی مریض هستند
در این حد ؟؟؟؟؟؟
پ ن 3: هرچی عکسهای کتاب را تو این روزها میبینم دلم هوس کتاب خریدن میکنه
میدونید که قول دادم تا کتابهای نخونده را تمام نکنم دیگه کتابی نخرم
پ ن 4: آقای دکتر باز دارن یه تغییراتی توی کار و شغلشون ایجاد میکنند و این یعنی کلی انرژی
انرژیهاش را اونجا از دست میده و هر شب بی انرژی و خسته میرسه به من من سهم انرژی خودم را میخوام
پ ن 5: من و مامان هوس کردیم یه سری ظروف مسی بخریم
خیلی وقته داریم بهش فکر میکنیم ها. هنوز پیش نیومده . ولی این بار حتما میخوام این کار را بکنم
سلام
روزتون به زیبایی بهار
چه هوایی داریم امروز به به
اصفهان تو اردیبهشت یعنی خود خود بهشت
دعوت میکنم هرکی میخواد مسافرت کنه به اصفهان اردیبهشت بیاد.
تازه امسال که رودخانه هم پر از آب هست و حسابی اصفهان باصفا ست
دیروز عصر نشسته بودم تو دفتر که یه آقای جوون چهارشانه با یه حالت عجله و اضطرابی اومد داخل و سلام و احوال
بعد گفت منو نشناختید؟
گفتم : خیر .
گفت: من پسر خانم زمانی هستم که همه کارهاشون را میارن برای شما . یادتون اومد؟
گفتم: شرمنده خیر به جا نیاوردم . کما اینکه این آقا حداقل سی و خرده ای سن داشت و از اینکه من بخواد یادم بیاد مامانش کی هست کمی سن و سالش زیادتر بود
گفت : ما همسایه داخل این کوچه بن بست هستیم ، من کلید خانه را جا گذاشتم و الان هم هیچی همراهم نیست و نیاز به پول دارم . زنگ زدم به مادرم و تا 10 دقیقه دیگه از راه میرسن.
خب من اصولا آدم بد بینی نیستم، همیشه اصل را بر این میزارم که آدمها دارن راست میگن
پرسیدم چقدر پول لازم دارید؟
اول گفت 7 هزارتومان، بعد سریع گفت اگه اشکال نداره 10 هزارتومان بدهید تا مامانم برسن
خب طبیعیه که من من 10 هزارتومان دادم
ولی چیزی که طبیعی نبود دروغ گفتن یه آقای جوان بخاطر 10 هزارتومان بود.
و البته خوش بینی من که چه من بخوام چه نخوام خراش برداشت
پ ن 1: صبح برام نوشته : هر روزم را با صدای تو شروع میکردم . حالا که صدا نداری من چیکار کنم؟
یک آی لبخند براش فرستادم
نوشت : به خاطر من خوب شو
و معجزه در من اتفاق افتاد
پ ن 2: از صبح که اومدم دارم توی دفتر جمع آوری و تمیزکاری میکنم
چرا اینهمه باد و طوفان و گردخاک داریم؟
پ ن 3: یکی از نزدیکانم از یک حساب مشترک به میل خودش خرج میکنه و قیافه حق به جانب هم میگیره
از حساب مشترک بدون اجازه بقیه ، کار خیر میکنه و حس خوب عجیبی بهش دست میده
در عجبم
پ ن 4 : عجیب تر از اون آدم مورد شماره 3 ، آدم مذهبی طوری هست که از آدم شماره 3 دفاع میکنه
و از کارهاش پشتیبانی میکنه
و تازه جو را با وجهه ی مذهبی خودش میخواد تغییر بده
پ ن 5: عنوان امروز خیلی جای بحث داره
سلام
روزتون گل و بلبل
تولد عشق اردیبهشتی من گذشت و من هیچکاری جز یک تبریک تلفنی نکردم
پنجشنبه این هفته را دوتایی با هم رفتیم تو بغض و از دوری نالیدیم و بازم هیچکاری نکردیم
فعلا هم از قرار عاشقانه هیچ خبری نیست
پنجشنبه صبح خیلی حال ندار و زار از خواب بیدار شدم
با آقای دکتر حرف زدم و حال هر دومون به شدت گرفته بود و دپرس بودیم
تو رختخواب به خودم گفتم میتونی همه امروز را به رخوت بگذرونی ، میتون هم پاشی رو رنگ و حال روزت را عوض کنی
و مسلما چون من تیلوتیلو هستم پاشدم سریع و زنگ زدم خانم تمیزکار، گفتم میای کمکم ؟
گفت نیم ساعت دیگه اونجام
منم صبحانه را خوردم و با خانم تمیزکار مشغول شدیم
ظهر بود که خانم تمیزکار رفت و منم به خرده به گل و گلکاری روی پشت بام و جلوی درب ورودی پرداختم
بعد هم ناهار خوشمزه مامان را خوردم و به همه دور و بری ها خبر دادم میخوام برای عصر برم خونه خاله
خاله چند روز پیش خوردن زمین و پاشون به شدت کوبیده شده و چند روزی هست که پاشون توی آتل هست
این شد که قرار شد ساعت 4
دوش گرفتم و آرایش کردم و با مامان و خواهر و مغزبادوم و یک جعبه شیرینی راه افتادیم
تا نزدیک غروب اونجا بودیم و گفتیم و خندیدم
و پنجشنبه دلگیررا اینطوری به بهترین شکل ممکن به اتمام رسوندیم
جمعه هم خواهرا خونه ما بودند و عصر برنامه دلمه درست کردن چیدیم و کلی گفتیم و خندیدیم و دلمه پیچیدیم
خیلی وقتا حال دلمون انتخابی هست. شاید انتخاب سختی باشه، اما بازم ممکنه.
هنوز این حال خراب و سرفه با من هست ، ولی من دیگه بهش توجهی ندارم
اجازه نمیدم بهارم را هیچی دلگیر و بدحال کنه
پ ن 1: روزهای طلایی میگذرن و هیچوقت برنمیگردن
پ ن 2: باید کارهای تازه ای کلید بزنم
پ ن 3: هنوز شنبه را آغاز نکردیم به فکر تعطیلات آخر هفته هستیم
پ ن 4: کفش های تازه ای که خریده بودم را نپوشیده بودم تا اولین با وقتی بپوشم که میخوام با آقای دکتر هم قدم بشم
دیدم انگار قضیه خیلی کش اومده و نشد که بشه . منم امروز کفشهای تازه را پوشیدم و مطمئنم که قدمهایی که میخوایم کنار هم برداریم نیاز به کفش نو نداره
نیاز به همدلی و عشق داره
سلام
روزتون خوش
امروز صبح من و پدرجان با هم اومدیم بیرون
من ریموت را زدم و در باز شد و اومدم بیرون .
دیدم ای دل غافل پرستوجان با جفت خوشگلش پریدن تو پارکینگ
در اتوماتیک بعد از عبور یک ماشین بسته شد
من رفتم کمی جلوتر و منتظر شدم تا پدرجان هم از پارکینگ خارج بشن
دیدم ایشون اومدن توقف کردند و بعد از ماشین پیاده شدند و باز در را باز کردند تا پرستوها بیان بیرون و بعد دوباره در را بستند
از کله سحر با پدرجان یه سره تو اداره دارایی بودم
یه مالیاتی برام بریده بودند جاااااالب . وقتی شنیدم برق از سرم پرید
تا مدارک را ارائه بدم و مشکلات را حل کنم طول کشید
هرچند باید معاف میشدم و نشد و .
نمیدونم چی باید بگم
بعد هم با پدرجان یه سری به بازار زدیم برای خرید چند قلم جنس و مغزمان سوت کشید
کاغذ و مقوا قیمتهای نجومی پیدا کرده
خدایا کمکمون کن
از علاقه پدر و مادر من به گل و گیاه و سبزه و کشت و کار که خبر دارید
باغچشون هم میدونید الان بهشته
بعد تازه بخاطر دل من به تراس هم رسیدگی میکنند
برام خاک مناسب آوردن و گفتند خاک دوتا گلدون را میخواستم عوض کنم ولی گذاشتم برای جمعه که تو هم باشی
و من در این مواقع چشمام قلب قلبی میشه
آخرین پروسه فروش برای تهیه پول خونه جدید دیشب به پایان رسید
شادی و غم توامانی که دلم را روشن کرده
خدایا سپاس که هوای بنده هات را داری
پ ن 1: از بازار یه مقدار مداد رنگی خریدم ، مداد رنگیهای ارزون 6 تایی
دلم نمیخواست بعضی از باباها خجالت بچه هاشون را بکشن
باید همه جور مداد رنگی داشته باشم
پ ن 2: یکی از خاله ها توی گروه مطرح کرده که روز دورهمی به جای رفتن به میدان نقش جهان بریم فلان پارک
مغزبادوم باسواد من بدوبدو زنگ زده به دفترم میگه : خاله لطفا تو رأی به هیچکی نده، من حتما میخوام برم میدون
تو گروه نوشتم : همه ااما باید بیاین میدان نقش جهان. والسلام
با ذوق بی حد برام نوشته میدونستم که هرچی من بگم گوش میکنی.
پ ن 3: تماس تصویری میگیرم و فندوق کوچولو با شنیدن صدام شروع میکنه به خندیدن
خدایا. خوشبختی یعنی همین
پ ن 4: علیرغم میل مامان و با اینکه میدونم خیلی از عصا بدش میاد، امروز براش یه عصای ساده و سبک خریدم
دلم نمیخواد یهو خدای نکرده بخوره زمین
سلام
روزتون پر از نور و روشنایی
امروز صبح مثل هر روز با ماشین از پارکینگ اومدم بیرون و تا موقع بسته شدن جلوی در منتظر شدم.
یهو انگار به چشمم اومد که یه پرنده تو پارکینگ داره بال بال میزنه
اول گفتم : خب مهم نیست بابا یا یه نفر دیگه که میخواد ماشین بزنه بیرون پرنده هم میره بیرون. ولی دلم نیومد
دوباره ریموت را زدم و از ماشین پیاده شدم . دیدم بله یه پرستوی شیطون داره توی پارکینگ پرواز میکنه. اومدم بیرون و سوار ماشین شدم که دیدم اونم پرواز کرد و از پارکینگ اومد بیرون. منم دوباره ریموت را زدم و منتظر بسته شدن در شدم دیدم این پرنده خیلی مضطرب و حساس هی جلوی در پرواز میکنه و میخواد بره داخل. و وقتی در هم بسته شد بازم داره دور و بر در میچرخه، به خودم گفتم نکنه جفتش یا بچه ش هم داخل بودند و من ندیدم دوباره از ماشین پیاده شدم و ریموت را زدم و رفتم داخل یه نگاهی انداختم . چیزی ندیدم و باز اومدم بیرون. دیگه ساعت داشت میگفت که داره دیرم میشه . ولی پرنده همچنان داشت دور و بر در بال بال میزد
انگار اون حس دلواپسیش را بهم منتقل کرد.
اومدم و باز توی راه زنگ زدم به مامان و گفتم وقتی دارین از پارکینگ میاین بیرون چک کنید ببینید پرنده ای توی پارکینگ حبس نشده باشه
یک جایی میخوندم انتظار کشیدن برای بچه ها خیلی سخت تره
چون اگه نسبت ببندی نسبت به طول عمرشون متوجه میشی که یک هفته انتظار برای اونا اندازه چند ماه انتظار هست
حالا این را خوب میفهمم
چون از جمعه که به مغزبادوم گفتم پنجشنبه هفته بعدی میخوایم بریم پیک نیک زنونه. هر روز داره بی تابی میکنه و کلی نقشه و فکر و ایده میده
حواسمون به دل کوچولوی این کوچولوها باشه
دیشب ساره (دوست وبلاگی ، وبلاگ ر مثل رسیدن.) بهم گفت دوستش قراره بیاد اصفهان و میخواد برام هدیه بفرسته .
باهاش شرط کردم به شرطی قبول میکنم که منم هدیه ی کوچولو بدم برات بیاره . یه یادگاری ساده
قبول کرد
منم اول صبح مشغول درست کردن یه باکس دست ساز شدم
اما غافل از اینکه ساره محبت را در حقم تمام کرده بود
من چطوری اینهمه محبت را جبران کنم؟
قلبم تند تند زد و اشکم در اومد
دختر جان اخه من چکار کردم برات که تو اینهمه مهربونی
سلام
صبحتون شاد و گل گلی
یکی از دوستای مجازیم بهم پیام داد : یکی از دوستام داره میاد اصفهان و میخوام برات یادگاری بفرستم
واقعا قلبم گرم شد ، چشمام قلب قلبی شد . مهربونی تا چه حد؟؟؟
چطوری میشه این حجم از مهربونی را جبران کرد؟
حال دل آدم که خوب باشه میتونه لیوان خوشگلش را پر از آب و گلاب کنه و بشینه یه گوشه و خیالهای رنگی ببافه
حال دل آدم که خوب باشه کارهای روزمره ش زودتر سروسامان پیدا میکنند
حال دل آدم که خوب باشه دنیا را خوشرنگ تر و هوا رابهتر و زندگی را زیباتر میبینه
تازگی هر بار میرم خرید کلی باخدا راز و نیاز میکنم. ای خدا به هممون کمک کن
کاش اگه نمیتونیم کمکی به هم دیگه بکنیم باری هم رو دوش هم نشیم
مغزبادوم زنگ میزنه و تاکید میکنه یادت نره که پنجشنبه میخوایم دسته جمعی بریم بیرون
چشمام قلب قلبی میشه از اینهمه شور و هیجان این دختربچه
یه عالمه از حس های زندگی که در من جوانه میزنه مسببش مغزبادوم هست
پ ن 1:من برای دل خودم ذکر و دعای روزانه دارم ، وقتی میخونمش حس میکنم آینه دلم براق تر میشه
پ ن 2: یه لیست از کارهای عقب مانده مینویسم و همون موقع میدونم ایناکارهایی هست که دیگه شاید هیچوقت انجامشون ندم
هرکاری را خوبه که به موقع خودش انجام بدیم
پ ن 3: بهانه های رنگی رنگیش را دوست دارم
پ ن 4: شما دوستی که اندازه من رنگی رنگی لباس بپوشه دارین؟
چه حسی بهش دارین؟
سلام
روزتون گل گلی.شاد. پر انرژی. پرهیجان
رخوت روزهای کم کار را دوست ندارم
ولی بهار کافیه که همه چیز را هیجان انگیز کنه
همه چیز میتونه تو بهار شاد و پر انرژی بشه
امروز وقتی رسیدم دفتر دیدم کار زیادی ندارم
منم گفتم بزار گوشی تی انجام بدم
عکس ها و فایلهایی که باید منتقل میشدند به کامپیوتر منتقل کردم
یه سری پرینت باید از یه سری مدارک میگرفتم و میزاشتم داخل باکس های مربوط به خودش
به سری اهنگ و فیلم هم پاک کردم
و اینگونه بود که الان گوشی من کلی جا داره
یه لیست خرید کوچولو آماده کردم برای عصر
میخوام برای فردا که ها و دخترخاله ها میریم بیرون برای همه الویه درست کنم
یه دورهمی ساده و با حال
پ ن 1: اونقدر روزها تند تند میگذرن که برام باور اینکه 77 روز هست آقای دکتر را ندیدم سخته
چقدر ساده روزگار آدمها را از هم دور میکنه
پ ن 2: دلخوشی های کوچولوتون را برام بنویسید تا ایده بگیرم
پ ن 3: دغدغه ی این روزهای خیلی از اطرافیانم مشکلات مالی هست.
پ ن 4: یک پسر نه چندان عادی در فامیل مادری داریم. پسر که از بدو تولد مشکلات ذهنی و حرکتی داشت
پسری که با لطف و محبت خانواده سی و سه سال زندگی کرده ولی نه تونسته حرکت کنه و نه حرفی بزنه و نه هیچ چیز دیگه ای. اما این روزها مریضه
اطرافیانش خیلی نگرانن. امیدوارم خداوند آدم را با عزیزانش امتحان نکنه
پ ن 5: میخوام یه چندتایی از عکسهای گوشی را چاپ کنم . هیچی مثل لمس عکس و دیدن لحظه به لحظه ش به دل آدم نمیشینه
گاهی باید لحظه ها را ثبت کرد و تو یه قاب به یادگار نگه داشت
سلام
روزتون پر خیر و برکت
من کلا آدمی هستم که خیلی از عادت کردن خوشم نمیاد
سعی میکنم از همه ابعاد زندگی در جایگاه خودشون و وقتی پیش میان لذت ببرم
مثلا وقتایی که زیاد کار دارم و شلوغم صبح زود بیدار میشم و سحر خیزم و از کله سحر لذت میبرم
وقتایی که خلوت ترم و کارم کمتر هست بیشتر میخوابم و دیرتر میام سرکار و از خواب صبح و سرصبر آماده شدن ها لذت میبرم
یه وقتایی زودتر میرم خونه و عصر را تو خونه میگذرونم و از تایم بعدازظهر کنار خانواده لذت میبرم
یه وقتایی هم تا دیروقت سرکار هستم و میرم خونه و شام میخورم و با پدر و مادر گپ میزنم و .
خلاصه که با شرایط مختلف برنامه هام را عوض میکنم و از اون آدمها نیستم که بگم من کلا عادت دارم به سحر خیزی. عادت دارم به دیر بیدار شدن . عادت دارم به .
من از عادت کردن زیاد خوشم نمیاد
گاهی حتی سعی میکنم که عادتها را از سرم بندازم و یه روش تازه جایگزینشون کنم
امتحان کنید ببینید خوشتون میاد؟
پدرجان صبح زود رفته بودند بیرون کار داشتند
وقتی برگشتند چند شاخه گل محمدی از باغچه برام چیده بودند و آورده بودند
الان کل دفتر بوی گل میده
سه سال پیش یه نهال خرمای فسقلی تو باغچه ی جلوی دفتر کاشته بودیم
همش هم مراقبش بودیم و خیلی هم پدر بهش علاقه داشتند
امروز صبح که اومدم نبودش
آخه چراااااااااااااااااا
ذکرهای روزانه را دوست دارم . بهم حال خوب میدن
آروم آروم زمزمه میکنم به روش خودم . نه میشمارم . نه شماره خاصی در ذهنم داره
اونقدر میگم تا آروم بشم و دلم آروم بگیره
پ ن 1: دست از شمردن روزهای دوری برداشتم . چه فایده داره
به جاش کارهای شادتری میکنم که حالم را خوب کنه
پ ن 2: مغزبادوم داره روز شماری میکنه برای تعطیل شدن و چه برنامه ها که برای من تدارک ندیده
سلام
صبحتون عسل
دیروز تا برسم خونه ساعت حدود 8 بود
یک راست رفتم پشت بام و به باکسهای سبزی آب دادم
نعنا فلفلی که بابا کاشتن عالی شده
و البته ترخون و کرفس و تره و جعفری و گشنیز
بعد هم اومدم و به تمام گلهای توی راه پله و سرسرا آب دادم
یادم اومد تو لابی و پارکینگ هم چند تا گلدان بزرگ آلوئه ورا داریم که 10 روزی هست بهشون آب ندادم
این شد که برگشتم پایین و به اونا آب دادم و یادم افتاد به باغچه ی کنار در ورودی
چند تا شاخه از حسن یوسفی که قلمه زده بودم و ریشه داده بود برداشتم و رفتم سراغ باغچه ی کوچولو
همین نیم ساعت کافیه که حال دلم بهاری بشه
مغزبادوم از راه رسید و با هم رفتیم بالا
یه عالمه کلمه داشت که باید جمله سازی میکرد.خیلی از این جمله سازی ها خوشم میاد و از خط قشنگش
مغزبادوم قبل از اینکه بره کلاس اول خیلی راحت میخوند
حتی قبل از اینکه بره پیش دبستانی
حتی کتابهایی که اصلا در گروه سنیش نبود و کلمات قلمبه سلمبه داشت
ولی خط خوبی نداشت و رسم الخطش را دوست نداشتم
اما الان خیلی قشنگ مینویسه
عاشق جمله سازیه
میگرده جملات و کلمات زیبا پیدا میکنه
بعد هم با هم کلی دور تا دور برگه ها را گل و بلبل میکشیم
در این مواقع میشم یه تیلوی کلاس اولی
خلاصه که کلی کیف کردیم
آخر شب هم چند صفحه کتاب خوندم . شبها قبل ازخواب کتاب فروغ ابدیت را میخونم. جذبم نمیکنه . ولی سعی دارم بخونمش
پ ن 1: شمشادهای روی میز خشک شدند. گلهای کاغذیشون سرحال
پ ن 2: پسر همسایه رفته یه گوشه از کوچه که دید نداره ایستاده و تلفنی حرف میزنه. فقط نمیدونم چرا تو سکوت کوچه اینقدر بلند حرف میزنه
من میتونم آمار قرارش و کارهای دیروزش را کامل به مامانش بدم
خب یه ذره آروم تر حرف بزن
پ ن 3: دوتا پروانه سفید به قاب امروز اضافه شدند و دارند توی آفتاب حسابی دلبری میکنند
زنگ زدم به آقای دکتر
بهش گفتم نمیخوام ازش دور بشم . بهش گفتم ترسیدم. بهش گفتم شماره ی روزها داره بدجوری حالم را بد میکنه
گفت تصویری تماس بگیریم. حرف زد و مثل همیشه جادو کرد
من میدونم که وقتی حرف میزنه متقاعد میشم
آروم میشم
گفت که هر دو نتونستیم که نشده هم را ببنیم
گفت اگه دلواپسم هر لحظه که بخوام پا میشه و میاد
گفت تو روزهای هورمونی دارم خودم را اذیت میکنم وگرنه چیزی تغییر نکرده.
و من دوباره قلبم براش تند تند زد
فیلم دوران عاشقی را دیدم
علیرغم تعریفهای زیاد اصلا به دلم ننشست
به نظرم لیلا حاتمی خیلی کلیشه ای و یک شکل و مثل همیشه این نقش را بازی کرده. خیلی بی روح و خیلی بی حال
هنرمندای مطرح زیادی توی این فیلم بودند ولی در کل فیلم خیلی سطحی و کلیشه ای و بی محتوا بود به نظرم
حتی برعکس خیلی از فیلمهای آبکی که میگم ارزش یکبار دیدن را داره. انگار ارزشش را نداشت. فقط کمی حرص خوردم
بعد ازسالها دارم یک کتاب از مودب پور میخونم
بازم به نظرم هیچ جذابیتی نداره
من همیشه معتقدم هرکتابی ارزش یکبار خوندن را داره . ولی از نظر من این کتاب حتی اون ارزش را هم نداره
پ ن 1: بعضی از آدمها چنان رنگ عوض میکنند که من یادم میره اینا اصلا چه رنگی بودند
پ ن 2: یکی از دلخوشی های روزانه م نگاه کردن عکسای گوشیم هست
پ ن 3: مدتها هر شب یک نامه برای آقای دکتر مینوشتم، هیچ وقت نخواست این نامه ها را بخونه ، منم دیگه ننوشتم. ولی میخوام دوباره شروع کنم به نوشتن . حتی اگه هرگز اون نامه ها را نخونه
سلام
روزتون زیبا
چهارشنبه عصر اول رفتم نانوایی و بعد رفتم خرید خرده ریز کردم و رفتم سمت خانه
پدرجان و مادرجان خونه نبودند، عکسهایی که چاپ کرده بودم را با بند کنفی و گیره چوبی وصل کردم و کلی ذوق کردم
پدرو مادر رسیدند و مغزبادوم را هم با خودشون آورده بودند
با ذوق و هیجان مغزبادوم رفتیم تو آشپزخونه و الویه درست کردیم
البته مامان از قبل سیب زمینی و مرغ را پخته بودند
دختر کوچولو کلی ذوق داشت و کلی کمکم کرد
آخر شب هم کنارش خوابیدم و کلی حرف زدیم تا بالاخره بیهوش شد
صبح زود خواهر و فندوق اومدند خونمون
نزدیک 9 همه مون آماده بودیم
رفتیم دنبال مامان مغزبادوم. بعد دختر خاله و در آخر هم للی
راهی میدان نقش جهان شدیم
با اون یکی خاله و دختر خاله توی میدان قرار داشتیم
رسیدیم و کلی همون اول عکس گرفتیم و حرف زدیم
بعد دو دسته شدیم . خاله و دخترخاله و خواهرا رفتن توی بازار که کمی خرید کنند
من و للی و یکی از دخترخاله ها و دوتا فسقلی رفتیم سمت پارک پشت عمارت عالی قاپو
بساط پیک نیک را پهن کردیم در سایه درختها
مغزبادوم که سریع دوتا دوست کوچولو پیدا کرد و مشغول بازی شد
فندوق هم توی کالسکه ش خواب
ما هم مشغول حرف زدن و لذت از هوای خوب بهاری
ظهر بود که به هم ملحق شدیم و ناهار خوردیم و حرف زدیم تا ساعت 4
بعد رفتیم به سمت بستنی فروشی
بعد هم نخودنخود
جمعه هم از صبح باز دور هم بودیم
عصر جمعه هم بساط هندونه و بستنی را برداشتیم و رفتیم باغچه
هوای آزاد و کلی حال خوب
باغچه غرق گل و سبزی بود.
دلخوشی های کوچولوکوچولو درست کردیم برای خودمون
پ ن 1: دوباره بساط کتاب خوندم را راه انداختم و لابلای همه ی روزمرگیها حتما روزانه یه کمی کتاب میخونم
پ ن 2: فیلم دیدن را هم دوباره کلید زدم و هرروز حتی شده در حد یک ربع فیلم میبینم
پ ن 3: آب خوردن روزانه را تو برنامه م گذاشتم و خیلی ازش حس خوب میگیرم
پ ن 4: برنامه ریخته بودم از امروز برم پیشواز ماه مبارک رمضان. اما نشد. عاشق ماه رمضانم
پ ن 5: انگار داریم لجبازی میکنیم و دربرابر دیدار جبهه میگیریم. نباید میزاشتیم این دوری به روز 80 برسه
سلام
روزتون زیبا
دیروز روز شلوغی داشتم
تا برسم خونه افطار شده بود
با شربت خوشمزه مامان که آب و عسل و خیار و دانه شربتی بود افطار کردم
تا آخر شب با پدرجان و مادرجان حرف زدیم و چای خوردیم و میوه و . ولی ماجرا دقیقا از آخر شب شروع شد که از بس مایعات خورده بودم نمیتوانستم راحت بخوابم
خیلی هم خسته و خواب آلود بودم
آقای دکتر هم طبق معمول خیلی دیر وقت آمدند
خلاصه که تا بخوابم ساعت از یک گذشت
ساعت چهار و ربع بود که با صدای مامان بیدار شدم
اگه مامان بیدارم نمیکردند کاملا خواب میماندم
آلارم گوشی را که روی سه و نیم تنظیم شده بسته بودم و خوااااااااااااااااااب
تیلوتیلوی خواب آلود
تا سحری بخورم و قرآن و دعا و نماز ساعت نزدیک شش بود که دوباره خوابیدم
هشت هم با صدای پدرجان که با تلفن بلندبلند حرف میزدند بیدار شدم.
شما با بی خوابی های ماه رمضان چطور کنار می آیید؟؟؟؟
لیست خرید و چند تایی قبض برداشتم و صبح با امید خدا از خانه زدم بیرون
اول بازیافتنی ها را سرو سامان دادم و بعد هم یه کمی جمع و جور کردم
گل محمدی که پدرجان برام آورده بودند خشک شده. اما هنوز عطرش را حس میکنم
دلم میخواد امروز متفاوت باشه. یک چهارشنبه بینظیر
پ ن 1: آقای دکتر یک ورزش حرفه ای را شروع کردند. وسوسه ی ورزش اومده سراغم
پ ن 2: پیامهای تصویری میفرستم برای مغزبادوم و اون برام مینویسه انگار جاهامون عوض شده
پ ن 3: دنبال شعر و داستانهای خوشگل برای رنج سنی مغزبادوم هستم . ولی چیز به درد بخوری هنوز پیدا نکردم
سلام
روزتون سرشاراز حس خوب
دیشب برنامه ریزی اولین افطاری را برای جمعه کردیم
بعد مهمانها را دعوت کردیم و چقدر ذوق کردند
خاله و بچه ها و همسرش
اون یکی خاله و دختر و دامادش
دایی جان
دوتا خواهرها
پسرخاله
نزدیک بیست نفر میشیم
با مامان برنامه غذایی شب افطاری را مرتب کردیم و یک لیست کوچولو نوشتیم و سعی کردیم خیلی تجملاتی نشه تا برای بقیه هم کار آسون تر باشه
تا آخر شب با مامان و بابا درحال حرف زدن بودیم .
نزدیک 12 رفتم تو رختخواب زنگ زدم آقای دکتر هنوز آماده خواب نبودند و گفتند کمی بعد زنگ میزنن
نفهمیدم چی شد که بیهوش شدم . ساعت یک بود که آقای دکتر زنگ زدند و با صدای تلفن بیدار شدم
یک ربع حرف زدیم و بعد کلا بیخواب شدم
پاشدم و اول دوش گرفتم و بعد هم قرآنم را برداشتم و رفتم به استقبال . حال شب. اول ماه رمضان
چادر نماز مامانم را سرم کردم و دستام تا آسمون بالا رفته بود
اگه قابل باشم تا جایی که ذهنم یاری کرد تک تک تون را نام بردم
سحری خوردم
و بعد از اذان نماز خوندم و خوابیدم
صبح زودتر از هر روز بیدار شدم و طبق اطلاعیه اتحادیه با پدرجان رفتم سمت بازار برای گرفتن کاغذ سهمیه بندی
شلوغ بود ولی خبری از کاغذ نبود
گفتند دیگه توزیع نمیشه .
یه مقدار جنس که لازم داشتیم با دوبرابر قیمت و با کلی گذشتن خریدیم و برگشتیم دفتر
توکل میکنیم تا از این مرحله هم بگذریم
سعی کنیم تا جایی که میتونیم روزگار را به همدیگه سخت تر نکنیم
پ ن 1: صبح که بهش زنگ زدم گفت : دوست دارم که سحرها منو بیدار میکنی.
میدونم که با این گوشی هایی که هممون داریم الارم گذاشتن و بیدار شدن کار ساده ای هست
ولی با عشق و مهربونی بیدار شدن یه چیز دیگه س
پ ن 2: فندوق واکسن شش ماهگیش را زد.
پ ن 3: دارم سعی میکنم با یه سری صرفه جویی ها یه سری هزینه ها را حذف کنم . شاید اینطوری بتونم کمک حال کسی باشم
پ ن 4: من قرآن را عربی میخونم . خیلی وقتا هیچی هم از معنیش نمیفهمم. ولی به شدت ازش آرامش میگیرم
عاشق خوندن سطر به سطرش هستم و گاهی هرچی میخونم انگار سیراب نمیشم
پ ن 5: پر از حرفم و کلمات از دستم لیز میخورند.
ریحانه جان نگران خواهرت هستم. خبر داری ازش؟؟؟ چرا دیگه هیچی نگفتی.
رها جان نگرانتم دختر، چرا از خودت هیچ خبری نمیدی؟
نل به خاطر سرک کشیدنای دوستای بی ملاحظه ای مثل من در وبلاگ را تخته کردی؟
خانوم (لی لای عزیز) وبلاگ را بستی و دیگه ازت خبری نشد، دلتنگتم دختر جان یه خبری از خودت بده
آقای فرهاد من که نفهمیدم چرا یهو رفتی ولی اگه اینجا را میخونی یه توضیحی بدی ممنون میشم
آناهیتا امروز یادت افتاده بودم، چرا وبلاگت را رها کردی و یهو رفتی؟
هدی جان چند وقتی هست که نیستی و من یادم هست بهت
سلام
روزگارتون شاداب
گفته بودم که جمعه اولین سری مهمان افطار را دعوت کردیم
آخرین خریدها را همان عصر چهارشنبه انجام دادم
پنجشنبه هم از صبح زود بیدار شدم و تمیزکاری خونه را استارت زدم
گلهای قلمه زده را کاشتم و قلمه های تازه داخل آب گذاشتم
به گلدانها رسیدگی کردم
تغییر دکوراسیون دادم
اتاقم را مرتب کردم
آشپزخانه را تمیز کردم
لباس شستم
به باکسهای سبزی پشت بام سر زدم
به نعناهای جلوی درورودی سرزدم
به جا کفشی رسیدگی کردم
خلاصه که تا افطار مشغول بودم .
بعد از افطار هم ظرف و ظروف و وسایل مورد نیاز پذیرایی را از کمدها در آوردم و تمیزکردم و مرتب و آماده گذاشتم
دو مدل دسر خوشمزه درست کردم و خوابیدم
جمعه صبح هم قرار شد مرغها را ببرم روی پشت بام سرخ کنم که داخل خونه بوی غذای سرخ کرده نپیچه
این شد که کنار باکس های خوشگل برای خودم میز صندلی گذاشتم و قرآنم را برداشتم و رفتم پشت بام
مرغ و سیب زمینی و پیازها را سرخ کردم و تا بیام پایین خواهرها هم رسیدند
با فسقلیا بازی کردم و دیگه بیهوش شدم
دو ساعتی خوابیدم و بیدار شدم
اول دوش گرفتم و بعد رفتم دنبال نان تازه
برگشتم با نان تارت های خوشگلی که خریده بودم نون و پنیرهای فسقلی درست کردم
خرماها را تزئین کردم
بساط چای افطار را درست کردم و مهمانها از راه رسیدند
تا ساعت 12 مهمان داشتیم
و بعد از جمع آوری آشپزخانه بیهوش شدم
سحر به سختی بیدار شدم و صبح سخت تر
اما مهمانی خوبی بود. جای همگی خالی
پ ن 1: خدا را شکر مامان خیلی بهترن. و بعد از مهمانی حال خیلی خوبی داشتند
با اینکه خیلی خسته شده بودند
پ ن 2: بابا در فکر یه سری تغییر و تحول هستند. توکل و دعا میکنم
پ ن 3: آقای دکتر وارد یه ماجرای اعصاب خرد کن شدند که جز دعا هیچ کاری از دستم بر نمیاد
ماه رمضان هم که فرصت دیدار مهیا نیست. خدایاااااا
پ ن 4: فندق وسط همه ی آدمها خاله هاش را میشناسه.
دیشب اندازه یه سرانگشت بهش هندونه دادم .
سلام
روزتون شاد
طاعاتتون قبول
اصلا گذر روزها را متوجه نمیشم
یک ضرباهنگ تند و بی وقفه. انگار گاهی وسط روزها نفس کم میارم ولی حتی نمیرسم روزها را بشمارم
امروز صبح اول رفتم سراغ تقویم . حتی نمیدونستم روز چندم ماه رمضان هستیم
دیدم چقدر زود روزها دارن میگذرن و من حتی نمیرسم لحظه ها را توی مشتم نگه دارم
کلی کار عقب مانده دارم که به خاطر روزه داری واقعا بهشون نمیرسم
عین یک لاک پشت تنبل شدم که هر کار ساده ای را به سختی و خیلی کند انجام میده .
برای همین لیست کارها روز به روز پرتر و پرتر میشه و من از زمان عقب ماندم
از یه سری از کارها چشم پوشی میکنم و یه سری را نظم میدم ولی بازم میدونم وقتی به پایان روز میرسم از تیلوتیلو عقبم.
ماه رمضان را دوست دارم . از عشق بازی کلمات و تاریکی و نور و سایه ها در سحر خیلی خوشم میاد
در تنهایی های نیمه شبم که بیدار میشم در تراس را باز میکنم و زل میزنم و به آسمون و یه لیست بلند و بالا درخواست و دعا زمزمه میکنم و میگم میدونم که میشنوی
مدتهاست که دیگه دعای خاصی برای خودم و آقای دکتر نمیکنم و همه چیز را واگذار میکنم به پروردگار
میگم بهترینها را برامون مقدر کن
میگم بهمون روزی حلال بده
بلا را از خودمون و عزیزانمون دور کن
و میدونم که خداوند هوامون را داره.
پسرکوچولوی همسایه چرخ کوچولوش را انداخته بود جلوی در پارکینگ و من نمیتونستم وارد بشم
شیشه ماشین را دادم پایین و بهش گفتم دوچرخت را بردار تا من رد بشم میخواست شیطنت کنه. یه نگاهی به دوستاش کرد و گفت : دوچرخه ماله ما نیست
منم بدجنسی کردم و گفتم: مطمئنی؟ ما هیچکدومتون نیست؟؟؟؟
همشون خندیدند و گفتند: نه ماله ما نیست باید پیاده شین برش دارین
منم خیلی راحت لبخند زدم و گفتم : اگه ماله شماها نیست که مهم نیست من از روش رد میشم یک حرکت کوچولو به ماشین دادم که دیدم با هول و ولا پرید دوچرخه ش را برداشت و با سرعت تمام کوچه را پدال زد
پ ن 1: دلتنگی هامون زیاده. اما نمیخوام توی ماه رمضون آقای دکتر اذیت بشه. هرچی اصرار کرد قرار عاشقانه را قبول نکردم
پ ن 2: این روزها یاد عزیزانی که دیگه بین مون نیستند میفتم و دائم خاطراتشون تو ذهنم مرور میشه
پ ن 3: اتحادیه بازم قیمت زیراکس و فتوکپی را افزایش داد و این به نظرم اصلا خوب نیست
سلام
روزتون پر از لحظه های ناب
مثل خیلی از شماها خواب و بیداریم بهم ریخته
سیستم استراحتم کلا منحل شده
بی حالی ماه رمضون هم که خودش یه حدیث مفصله.
اما حال دلم خوبه. حال دلم عالیه
بخصوص سحرها که تک تک تون را یاد میکنم
درخت پرتقالمون توی تراس غرق گل و شکوفه و پرتقال شده و عطرش به خصوص شبها آدم را مست میکنه.
درخت نارنگی هم داره تازه برگ و شکوفه میزنه
درخت کامکوارت خیلی تنبله. اما درخت لیمو داره تلاش خودش را میکنه
میشه این زیبایی ها را دید و لبخند نزد؟
حسن یوسف هایی که کاشتم قد کشیدند و رنگشون عین مخمل شده
گل سیکلمه همچنان داره گل میده و دلبری میکنه
چندتایی گل هم داریم که اسمشون را بلد نیستم ولی با پدرجان گلدونشون را عوض کردیم و الان حسابی سرحال شدند
میشه اینا را ببینیم و حالمون خوب نشه؟
پ ن 1: ماشینم را بدگذاشتم تو پارکینگ و صبح که پدرجان میخواستن زودتر از من برن بیرون ، ماشینشون به دیوار گیر کرده
حسابی شاکی بودند.
پ ن 2: دیروز ساعت یک و نیم مغزبادوم زنگ زد که سریع بیا دنبالم . انتخاب شدم برای گروه هندبال مدرسه
من به شدت شلوغ بودم . گفتم وقت ندارم .
سریع زنگ زده بود پدرجان . ایشونم سریع رفته بود دنبالش
چقدر نوه لوس کن هستند اینا
پ ن 3: کاش طاقت بیارم
سلام
روز و روزگارتون رنگی رنگی
هنوز در هفته اول ماه رمضون هستیم و اینکه بگیم کم آوردم خیلی بد هست
منم که کلا آدم کم آوردن نیستم . ولی خب یواش یواش دارم کش میام
صبح ها به جای ساعت 8 ساعت از 9 گذشته که میرسم دفتر
به جای روزی چندین جز قرآن که میخوندم . یک و نهایت دو جز بتونم بخونم
ذکرهای روزانه م فعلا نصف شده
و البته یه خوبی که داشته فکر میکنم یک دهم همیشه حرف میزنم و کلا نای حرف زدن ندارم
البته مجبورم مرتب بیام سرکار و گاها مثل دیروز تا افطار هم دفتر بمونم و نیم ساعت بعد از افطار برسم خونه
روزهای آخر سال تحصیلی هست و ما در حال جمع بندی و مرتب سازی های نهایی کارهای مدارس
و البته بیشترین چیزی که این روزها اذیتم میکنه کمبود خواب هست.
ولی همچنان انرژی دارم و همچنان ماه رمضان را عاشقانه دوست دارم
همچنان سحرها بیدار میشم و عبادت نیمه شب لذت میبرم
همچنان عاشقانه ها را عاشقانه پاس میدارم و نمیزارم از روزمرگیهام حذف بشه
پ ن 1: ممنونم از دوستانی که در پست قبلی از خودشون اطلاع دادند و کلی خیالم را راحت کردند
پ ن 2: ازم پرسید اگه نقاشی بلد بودی چی نقاشی میکردی؟ گفتم صدای تو را
پ ن 3: آهای اونایی که خاله نیستید، یکی از بزرگترین لذتهای دنیا را هنوز تجربه نکردید
پ ن 4: دوست دارم از فهیمه تشکر کنم بابت مهربونیاش که هر روز شامل حالم میشه
پ ن 5: ساره جون میدونی گلهای قشنگت را بردم خونه گذاشتم توی سایه که قشنگ خشک بشن. ممنونم از محبتت
سلام
روزتون شنگول منگول
از صبح که اومدم میخوام پست بزارم نمیدونم اشکال از نت هست یا بلاگ اسکای
خلاصه که از صبح هیچ جوره نه نظرات را میتونستم تایید کنم و نه میتونستم چیزی بنویسم
حتی به دوستام هم نتونستم سر بزنم
یه لحظه یکی دو تا از وبلاگها باز شد برام
ولی بعدش دیگه هیچ جوره راه نیومد. خلاصه که ببخشید دیر کردم
امروز شیطون رفته بود تو جلدم و بدجور دلم میخواست یه شیطنتی بکنم. هنوزم به نظرم خیلی کیف داشت. ولی .
گاهی وقتا یک کم شیطنت بد نیست ، ولی .
صبح که از خونه اومدم بیرون توی راهروی ساختمان بوی قهوه پیچیده بود
نمیدونم کسی قهوه درست کرده بود یا اسپری . خوشبوکننده ای. چیزی زده بودند
خلاصه که خیلی بوی اغوا کننده بود
سوار ماشین شدم گفتم بعد از افطار به خودم یه نسکافه ی حسابی جایزه میدم
یادم اومد که نسکافه مون تمام شده
من خودم نسکافه را خیلی دوست دارم
بابا این کافی میکس ها را ترجیح میدن
مامان کاپوچینو دوست دارن
خواهرا و مغزبادوم هات چاکلت را ترجیح میدن
ولی تازگی هیچکدوم قهوه را دوست نداریم
من قدیما قهوه را با دنیا عوض نمیکردم. ولی نمیدونم چی شد یهو که اصلا دیگه دوستش ندارم
اتفاقا که داداش برامون قهوه ی خیلی خوشمزه ای آورده و هنوز داریم ولی کسی از قهوه استقبال نمیکنه
خلاصه یادم اومد که نسکافه نداریم و این شد که به خودم گفتم شب تو راه برگشت حتما یادم باشه نسکافه بخرم
من سالها بود از یه جای به خصوص قهوه و نسکافه و و البته شکلات میخریدم
اما این مغازه دقیقا سرراه من هست ولی یه جای خیلی شلوغ که جای پارک خیلی بد گیر میاد. از یه زمانی به بعد شروع کردم شکلات را از جاهای دیگه بخرم
برای همین کمتر میرم اونجا.
اما صبح یهو دیدم به به . مغازه مورد نظر باز هست و جای پارک هم حسابی گیر میاد و خیلی هم خلوته. این شد که اول صبح رفتم خرید نسکافه
به توصیه خودشون دو مدل نسکافه خریدم یه کم هم کافی میلک و هات چاکلت
البته از همشون کوچولو کوچولو خریدم در حد استفاده شش ماه مثلاً
ولی الان توی دفترم بوی خوشی پیچیده
دسته گلی که داداش و زن داداش برای روز معلم ، برای مامان و بابا ارسال کرده بودند تقریبا خشک شده بود
ولی گل های آنتوریومی که داخلش بود سرحال باقی مانده بود
آنتوریوم های سبز و بزرگ . منم دیشب اونا را جدا کردم و با چند تا قلمه از برگ انجیری خوشگلمون گذاشتم داخل یک گلدان
نمیدونید چقدر دلبر شده
پ ن 1: لابلای دل مشغولی ها و فشارهای زندگی دنبال دلخوشی میگردم
گل میکارم. خریدهای ریز ریز میکنم . سرم را گرم کار میکنم . دعا میخونم. لبخند میزنم
پ ن 2: دوست خوب نعمتیه. ازت ممنونم که هر روز باهام حرف میزنی و حالم را بهتر میکنی. ممنونم که مجازی نیستی و از هر حقیقتی .حقیقی تری
پ ن 3: آقای دکتر نقشه میکشه برای قرار عاشقانه و من قبول نمیکنم. ماه رمضان هست و اذیت میشه و من به اذیت شدنش راضی نیستم
پ ن 4: توت های باغچه رسیده.
پ ن 5: دیشب از پشت بام نعنا و ترخون چیدم چه کیفی داره
سلام
روزتون پر رونق و خاطره انگیزه
سحر دیشب خواب موندم
خیلی دیروز شلوغ بودم و پرکار
وقتی برای افطار رسیدم خونه هلاک بودم،
پدرجان ومادرجان برام سفره افطار خوشگلی چیده بودند
توت های قرمز و سیاه باغچه
لیوان بزرگ شربت عسل و تخم شربتی و گلاب
افطار و سبزی خوردن و نان سنگک تازه
زولبیا و بامیه خوشگل و هوس برانگیز
خلاصه که دوتایی کلی زحمت کشیده بودند
بعد از افطار خیلی بی حال بودم در حدی که حتی نتونستم مقدار مورد نظرم قرآن را بخونم
زودتر از هر شب هم رفتم تو رختخواب ولی بازم سحر خواب موندم
یک ربع به آخر وقت . مادرجان بیدارم کردند. باز دوباره یه سفره خوشگل سحری برام مهیا کرده بودند
دست مامان را بوسیدم و در حالی که دعای سحر در حال پخش بود مشغول شدم
یادم اومد آن وقتها که بچه تر بودم و خیلی خیلی بیشتر از حالا عاشق دعای سحر، لابلای دعای سحر دائم زمان باقی مانده تا اذان صبح را اعلام میکرد
یادم اومد به روزهایی که دوتا خواهر و یه دونه برادرم هم بودند و برای خوردن سحری چقدر شلوغ میکردیم و چقدر میخندیدیم
سر برداشتن مفاتیح با هم مسابقه میگذاشتیم
سر مسواک زدن کشمکش میکردیم
و تا لحظه آخر سرآب خوردن میگفتیم و میخندیدیم
حالا سحرها تنها هستم. در آرامش سحرگاه .جایی که نسیم خنک از تراس بهم بخوره مینشینم و زل میزنم به آسمان شب
دعا میکنم و تک تک عزیزانم را یاد میکنم و مثل دیشب یاد خاطراتی میفتم که حتی یادآوریشون هم لبخند به لبم میاره
پ ن 1: مغزبادوم امروز نرفته مدرسه میگم چرا نرفتی .
میگه : امروز کلاس ورزش دارم، کلاس ورزش را بیشتر دوست دارم . انرژیم را نگه داشتم برای اون.
پ ن 2: اونقدر کند کار میکنم در زمان روزه داری که خودم هم متعجبم
پ ن 3: هر شب سحر یک جمله زیبا مبنی بر اینکه یادم بهش هست براش میفرستم
هیچ جوابی نمیده. منم دیشب براش جمله ای نفرستادم. برام نوشته: یعنی دیشب به یادم نبودی؟
گفتم : خبیث بودن و دریافت محبت و توجه از تو خیلی بهتر از خوب بودن و سکوت تو هست
پ ن 4: دیشب تو خواب داشتم داستان مینوشتم
سلام
روزتون خوش آب و رنگ
من که کلا شماره ی روزهای ماه رمضان و تاریخ و اعداد هفته از دستم رفته
نمیدونم چرا این روزها خیلی با تاریخ و روز و ماه سروکاری ندارم و دارم برای خودم در بی زمانی زندگی میکنم
برای خودم سحرها را با شکوه برگزار میکنم
ظهرها حسابی اذیت میشم
و بعد از افطار دوباره پرانرژی دنبال هزارتاکار رنگی رنگی میرم
به یه سری ذکر و دعا عادت کردم و دوستشون دارم و قرآنم این روزها در تمام لحظه ها کنارم هست
خلاصه که در آخرین روزهای اردیبهشت محبوبم دارم تو خلسه ی تیلویی خودم زندگی میکنم
دیروز را کلا با دوتا فسقلی سرکردیم
کلی بازی کردیم و کلی سر و صدا و شیطنت
فندق آروم آروم داره بازی کردن و خندیدن و سروصداکردن را یاد میگیره
آروم آروم از دیدن آدمهای آشنا ذوق میکنه و عکس العملهاش روز به روز شیرین تر میشه
مغزبادوم روز به روز شیرین زبون تر و باهوش تر میشه و برای من قابل تحسین
مطمئنا چون من این دوتا فسقلی را خیلی دوست دارم از همه دنیا اونا را برتر میبینم و حس میکنم از همه بهترن
پ ن 1: با اینکه خیلی سوژه برای نوشتن آماده کرده بودم الان حس نوشتن ندارم
پ ن 2: آقای دکتر یک قول و قرار عاشقانه به من دادن که از یادآوریش دلم تندتر میزنه
پ ن 3: روزهای شلوغ دفترم را باید مدیریت کنم
سلام
روزتون روشن و شاد
دیروز بعدازظهر یه بارون درست و حسابی بارید
و امروز صبح هوا خنکککککککک
این خنکای هوای صبح را خیلی دوست دارم
بخصوص که به لطف پدرجان که صبح اول وقت یه سری مدارک ازمن میخواستن حدوداً یکساعتی زودتر بیدار شدم و خنکای هوا حالم را جا آورد
اتاق من صبح ها آفتاب خیلی خوبی داره. از رختخواب که بیرون اومد پرده را زدم کنار. نور پاشید رو کل اتاق
دلم میخواست بایستم و این تابلوی رنگی رنگی پر نور را نگاه کنم
انگار همه وسایل اتاق به من لبخند میزدند
گلهای قالی با موسیقی نسیم کلا زنده شده بودند
دیدم تا وقت هست باید دیدنی ها را دید. کسی چه میدونه چقدر دیگه وقت باقی مانده
در اتاق را که باز کردم عطر مربای توت فرنگی مامان که تمام فضای خونه را پر کرده بود منومست کرد
مامان هرچقدر مربا بپزه تقسیم به چهار میکنه. حالا حتی اگه شده چهارتا شیشه ی خیلی کوچولو هم بشه . ولی تقسیم به چهار
و من از اینهمه حس خوب مادرانه لذت میبرم
سهم داداش را میزاره کنار. سهم دوتاخواهر را هم میده و اون یکی سهم هم ماله یخچال خودمون
گاهی اگه کسی آخر پروسه مربا پزون برسه و بیاد خونمون اونم حتما یه سهم از مرباها داره
و خدا عجیب برکتی داده به دستای پدرهایی که با عشق خرید میکنند و مادرهایی که با عشق جادو میکنند
از برنامه ی قرآن خوانی که برای خودم تو ذهنم چیدم تقریبا 5 جز عقبم.
به خودم قول دادم امروز این 5 جز را جبران کنم
و البته قول یه خواب ظهرگاهی درست و حسابی را هم به تن روزه دار تیلو تیلو دادم
دیشب خیلی هلاک و خسته رسیدم خونه
دیگه احساس میکردم چشمهام هیچ جا را نمیبینه
بعد از افطار هم به شدت رنگ پریده و بی حال بودم
به خودم بستنی جایزه دادم
اصلا این شیرین خوشمزه یخ حال منو خوب میکنه.
اونایی که منو میشناسن میدونن من تو زمستونم بستنی را خیلی خیلی دوست دارم
پ ن 1: بهش غرغر میکنم. میگه : غرغرت به جونم
پ ن 2: بهش میگم تصویری زنگ بزن اندازه چند ثانیه هم شده ببینمت.
مینویسه وسط جلسه ام . بعد تصویری تماس میگیره. از اینکه داره به طور جدی حرف میزنه و با قیاقه جدی نشسته دلم ضعف میره
تماس را قطع میکنم و تو دلم کیلوکیلو قند آب میشه
اگه چند وقت بعد من دیابت گرفتم تقصیر آقای دکتر هست. شماها یادتون باشه
پ ن 3: یکی از کارهایی که ما هیچ سالی نمیکردیم دیدن سریالهای ماه رمضان بود
امسال سریال دل دار» از شبکه دو را دنبال میکنیم
یعنی چرا اینقدر منو حرص میدن اینا
پ ن 4: دوست خوب بهترین نعمته. این روزها یکی از نزدیکترین دوستهام یکی از دوستای وبلاگیه که با دنیا عوضش نمیکنم
سلام
روزتون پر از معجزه
دیروز عصر وسط بی حالی های عصرانه ی روزه داری یهو خواهر بهم زنگ زد و گفت که رفته خونه ما
از فکر دیدن فندق کوچولو یهو جان تازه گرفتم
پاشدم و بی معطلی راه افتادم سمت خانه
توی راه گفتم بزار برای اهالی خونه پشمک و قطاب یزدی بخرم ، رفتم جایی که سوغات یزد داره و دقیقا سرراه من هست، اما نداشت.
منم سریع خودمو رسوندم خونه
اخ که بازی کردن با این فندوق کوچولو چه کیفی داره
حمامش کردم و کلی آب بازی کردیم
بعدشم از اون سوپ بی مزه ای که تازه شروع کرده به خوردنش بهش دادم
قلبم براش تند تند میزنه
یادمه وقتی مغزبادوم کوچولو بود عین همین الان خیلی خیلی عاشقش بودم، بعد هر دفعه ازش عکس میگرفتم و برای همه هم میفرستادم و هی به همه میگفتم یعنی خوشگل تر از این بچه ، بچه ای وجود داره؟؟؟؟؟
میدونم که وجود داره. میدونم که اینا چون عزیز هستند برام اینقدر دوستشون دارم و از همه دنیا زیباتر میبینمشون
ولی الان بازم این ماجرا داره تکرار میشه
هی عکسای فندق را برای همه میفرستم و میگم
دیروز باید با پدرجان جایی میرفتیم برای کاری
بدون ماشین اومده بودن که با ماشین من بریم
جایی که میخواستیم بریم نزدیک میدان نقش جهان بود و حسابی شلوغ
منم با بی حالی روزه حس کردم حال رانندگی ندارم ، پیشنهاد دادم به پدرکه با اسنپ بریم
ایشونم استقبال کردن
وقتی اسنپ گرفتم و سوار شدیم ، برام زد سفر رایگان ذوق زده شده بودما
تو مسیر برگشت هم پدرجان اسنپ گرفتند و جالب اینکه اونم زد سفر رایگان
لوکی لوک کی بودم من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
میخوام دعوتتون کنم به جشن مزه ها
هر روز برای خودتون یه شربت خوشمزه ی جدید درست کنید
بنا به سلیقه و میل خودتون
اگه مثل من از خوردن شکر فراری هستید یه قاشق عسل یا شیره خرما اضافه کنید
اگه مزه های شیرین را دوست ندارید از لیموترش
تازه میتونید به خودتون اسموتی جایزه بدین و هی میوه ها را با هم میکس کنید
در ضمن از خوردن توت های خوشمزه هم غافل نشید.
باغچه با دست و دلبازی هر روز توت های خوش آب و رنگ مهمانمان می کند. جای همگی خالی
پ ن 1: من شک ندارم که روزگاری گندم بوده ام
ریشه های در زمین بوده و آب و آفتاب نوشیده ام
پ ن 2: مغزبادم برای تمام شدن مدرسه و روزهای شاد و پر انرژی پیش رو لحظه شماری میکنه
پ ن 3: امروز آخرین پرداختی مربوط به خرید خونه جدید انجام میشه و تمام
پ ن 4: آقای دکتر منو دیشب گول زد .
پ ن 5: دوستای قدیمی ترم آقای مزاحم» را یادشون هست
بدون اینکه آقای مزاحم خبر داشته باشه ، یک نفر دیگه کاری که مربوط به ایشون هست را آورده تا من انجام بدم
باز شیطونه داره منو به انجام شیطنت های غیرمجاز تشویق میکنه. پس مگه نمیگن شیطون در غل و زنجیره یعنی این خوده من هستم که اینگونه راغب به شیطنت هستم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سلام
رسیدیم به ته تغاری بهار
دلتون بهاری
میدونید که وضعیت کاغذ بد هست و کاغذ خریدن جز کارهای خیلی دشوار شده
چند روز پیش از اتحادیه گفتن جواز کسب و کارت ملی ببرید فلان نمایندگی فروش کاغذ که با من کلی فاصله داره
وقتی رفتیم مدارک گرفتند و گذاشتن تو نوبت
صبح هنوز خواب بودم که زنگ زدن خانم بدوبدو بیا که دو کارتن!!!! (یعنی کلا 10 بسته) کاغذ بگیری. چقدر زمان دارم؟ . نیم ساعت
سریع بلند شدم و لباس پوشیدم. هی دو به شک بودم که اصلا برم یا نه . 10 بسته مقدار خیلی کمی هست و دردی دوا نمیکنه
بالاخره از جام پا شدم و به سرعت لباس پوشیدم و به بابا گفتم و سریع پریدم تو ماشین و تو پارکینگ و ته دلم هم پر از غرغر که حالا چطوری تا اونجا برم تو این شلوغی و .
یهو دوباره گوشیم زنگ خورد. خانم نیا. منتفی شد
یعنی بهتون نگم که چقدر خوشحال شدم .
من و پدرجان بیشتر توی اینستاگرام و شبکه های مجازی چرخ میزنیم
مادر جان خیلی خیلی کمتر
برای همین گاهی که جوک یا مطلب بامزه یا به درد بخوری توی شبکه ها میبینم برای مادرجان میخونم
دیشب داشتم یکی از جوک هایی که برای ماه رمضان و خدا و مهمانی خدا بود را برای مامان میخوندم
وقتی تمام شد ، مادرجان گفتند: حرمت همه چیز را زیر سوال بردین. قدیم ترها هرچیزی حرمت خاصی داشت ، کسی برای خدا و مهمانی خدا جوک نمیساخت، اما حالا چی
یهو حس کردم چقدر حرف درستی هست و تازگیها در کنار یک طنز گاها سخیف چقدر همه چیز را زیر سوال بردیم
مغزبادوم بالاخره تعطیل شد و صبح با صدای شاد و پر انرژی بهم تلفن زد و گفت که زودتر فکر برنامه های شاد و تفریح باشم
بهش گفتم باید تا ته ماه رمضون تحمل کنه کلی شاکی بود
دیروز رفته بود دندانپزشکی برای معاینه دندان. اخه با اینکه 7 سالش تمام شد بازم هیچکدوم از دندونهای شیری نیفتادند. شاید قبلا براتون گفته باشم که از وقتی پیش دبستانی بود و یکی یکی دندون دوستاش میفتاد منتظر بود با شور و هیجان که دندونش بیفته و فرشته دندون واسش کادو بیاره.
خلاصه که آقای دکتر گفته بود هنوز دیر نشده و 6 ماهی همچنان فاصله داره تا افتادن دندانهاش
مامان فندوق کوچولو اعتقادی به شیر پاستوریزه نداره
نه واسه فندوق . واسه خورد و خوراک خودشون . برای همین میره شیر میخره و به روشهایی که دقیق نمیدونم چیه . در سه تا 20 دقیقه مجزا این شیر را میجوشونه و کلی دنگ و فنگ . بعد مقداریش را تبدیل به ماست میکنه و مقداری برای نوشیدن
خب این پروسه خیلی زمان بر هست و خیلی وقتا تو گروه وقتی سراغش را میگیریم بخصوص سرشب ها میگه دارم شیر میجوشونم
کلا حالا دیگه هر وقت تو گروه باشیم و خواهر نباشه ، همه متفق القول میگن : داره شیر میجوشونه
پ ن 1: دیشب طبق معمول آقای دکتر خیلی دیر اومد. منم خسته بودم و بی حوصله شده بودم
ولی بعدش بازم جادو کرد
پ ن 2: عاشق امروزم . چون فردا نمیام سرکار
پ ن 3: دیروز نتونستم مقدار مورد نظرم قرآن بخونم. تازه وقتی رفتم دیدم 5 جز عقب نیستم 7 جز عقب هستم
اما امروز جبران میکنم انشاله
سلام
روزتون به خنکای نسیم صبح
خرداد همیشه برای من خیلی ماه پرعجله و شتابی هست
من بیشترین ارتباط کاریم با مدارس هست و خرداد ماه جمع بندی مدارس. برای همین شلوغ و پر ازدحامم. البته به نسبت ماهها دیگه درآمد خیلی کمی دارم
اومدم تندتند و تیتروار یه چیزایی بگم و برم
پدرجان دیروز با تشخیص دکتر ارتوپد که گرفتگی عضله تشخیص داده بودند، آمپول زدند
ولی دیشب دوباره خیلی زیاد درد داشتند و با اینکه همه پمادها و داروهایی که داده بودند را مصرف کردند، اثر خاصی نداشت
و صبح ساعت 6 از درد مجبور شدند برای تزریق آمپول دوم برن کلینیک
امیدوارم امروز بهتر باشند
مغزبادوم هنوز در ابتدای راه تعطیلی حوصله ش سر رفته و روزی هزار بار به من زنگ میزنه
امروز از قسمت توزیع کاغذ سهمیه بهم زنگ زدند و گفتند بعد از اینهمه وقت نوبتم شده
منم پیک گرفتم که بره و برام کاغذ را تحویل بگیره
گفته بودند حتما نیاز به کارت عابر بانک هست و پول نقد قبول نمیکنند و من عابربانک و رمزم را دادم به آقای پیک
امیدوارم از اعتمادم پیشمان نشم
پ ن 1: آقای دکتر بعد از تعیین روز قرار عاشقانه کلا بیخیال من شده . انگار خیالش راحت شده
بهش میگم صبح من شروع نمیشه تا تو زنگ نزنی. میگه لطفا این قرتی بازیا را بزار برای بعد از ماه رمضان.
پ ن 2: اونقدر در هم برهم شده کارهام که از صبح میخوام این پست را کامل کنم نمیشه
پس همینجا تمومش میکنم اگه شد دوباره میام مینویسم
سلام
روزتون شاد
من همیشه شنبه ها دلم یه عالمه خواب میخواد
دیگه امروز که جای خود داره
پنجشنبه حسابی کمبود خوابم را جبران کردم . بعد از سحر خوابیدم و تا ساعت 10 صبح از جام ت نخوردم
10 هم پاشدم و دوتا تلفن زدم و دوباره برگشتم تو رختخواب و تا ساعت 4 بعدازظهر خوابیدم. والا خودم متعجب شدم
4 بیدار شدم و دیدم مامان و بابا دارن باقالی تمیز میکنند. چه کار سختی. از همون موقع مشغول شدم و تا 12 شب هم دستمون بند شد.
وسطاش فقط نماز خوندم و افطار کردم و چای و میوه و آب خوردم
جمعه صبح پرانرژی بیدار شدم . یه دستی به سر و روی خونه کشیدم
تراس را مرتب کردم . خاک دوتا گلدون را با پدرجان عوض کردیم
بعدم که مغزبادوم و فندوق از راه رسیدند و دیگه نگم براتون که کلا چشمام قلب قلبی بود
بعدازظهرهم یه سری زدیم خونه خاله جان و کمی خرید خرده ریز از کوثر و برگشتیم خونه
افطار و شب زنده داریهای شب قدر. هرچند برای شب زنده داری دیشب خیلی خواب آلود بودم و خیلی کم و کوچولو احیا گرفتم
تا جایی که حافظه م یاری کردم همتون را یاد کردم و از اونایی که به یادم بودند بی نهایت سپاسگزارم
پ ن 1: یک دوستی دارم ، کلا هر وقت کار داره یاد من میفته
یعنی محاله پیام بده و یه کاری نداشته باشه
حالا نه کار غیرممکن و سخت و طاقت فرسا. ولی بهرحال کار داره که یاد من میفته
پ ن 2: تازگی حسادتهای مغزبادوم به فندوق را حس میکنم. هرچند ما سعی میکنیم رفتارمون درست باشه.
پ ن 3: پدرجان صبح با یه کمردرد شدید بیدار شدند، چند روز بود تو کتفشون درد میکرد. رفتند پیش یکی از این شکسته بندهاو ماساژ . ولی امروز خیلی درد داشتند و فرستادمشون برن کلینیک. الان دل نگرانم
پ ن 4: یکی بی نام و نشان برام مسیج زده و آدرسی که باید این روزها به دنبالش بگردم ، را بهم داده .
مثلا فرض کنید آدرس یک بدهکار به من که خودش را سالهاست پنهان میکنه
من باید ازش متشکرم باشم، اما حس میکنم چقدر کینه و نفرت بین آدمها زیاد شده
اینطوری ازش انتقام گرفته؟؟؟؟؟
پ ن 5: دیشب یه یکی از لایه های پنهان اخلاقم که اصلا خوب نیست پی بردم
تصمیم گرفتم تا سال بعد شب قدر، این اخلاق را عوض کنم و حتما حتما این رذیلت اخلاقی به فضیلت تبدیل بشه
پ ن 6: احساس کردم خیلی درهم و پراکنده نوشتم: ازتون معذرت میخوام
سلام
روزتون با طعم بستنی
از صبح نمیدونم چرا اینهمه دلم بستنی میخواد
طاعات و عباداتتون قبول
امیدوارم شب قدر پرباری را سپری کرده باشین و بهترینها برای خودتون و عزیزانتون مقدر شده باشه
من و پدر جان باید از صبح زود میرفتیم دنبال کاغذ
حالا صبح زود من با صبح زود بقیه فرق داره . بماند
قرار شد امروز با ماشین پدر بریم که کمتر اذیت بشیم
راه افتادیم و چند دقیقه نگذشته بود که پدر گفتند که حالم اصلا خوب نیست. منم نزدیک بیمارستان خانواده بودیم سریع گفتم بریم بیمارستان
فشارشون را گرفتند و پایین بود
من میفهمیدم که قندشون هم پایین هست
و البته که بخاطر قرصی بود که به خاطر گرفتگی عضله دارند مصرف میکنند
دکتر پیشنهاد بستری و مراقبت یکی دوساعته داد ولی پدرجان قبول نکردند.
اومدیم بیرون و قرار شد من رانندگی کنم. با ماشین پدر راحت نیستم ولی چاره ای نبود
خلاصه پیش به سوی جایی که باید کاغذها را تحویل میگرفتیم . حالا به قول اونها کارخونه
کاغذها را تحویل گرفتم و اومدم دیدم آقای نگهبان بابا را از ماشین پیاده کرده و براشون بیسکویت و آب آورده و دارن دست و صورتشون را میشورن
تشکر کردم و بابا را سوار کردم و راه افتادیم
توی راه کیک و شیرکاکائو و رانی خریدم برای پدرجان و احساس کردم کم کم دارن بهتر میشن
رسیدیم دفتر و حال پدرجان بهتر بود و ایشون رفتن به سوی خانه.
اون قضیه گرفتگی خیلی طولانی شد ولی خدا را شکر از دیشب یهو برطرف شده.
پ ن 1: چقدر ساده و با بی دقتی ، مالمون را با مال کسانی مخلوط میکنیم که هیچوقت دیگه ازمون راضی نمیشن
چرا مراقب نمیکنی. مگه چند تا وسیله ی به درد نخور چقدر ارزش داره؟؟؟؟؟؟
تازه از اون بدتر کسی هست که مال خودش را با مال دیگران قاطی میکنه برای اینکه وسایل یکی دیگه را ببخشه به یکی دیگه
حضرت علی گفتند: بدبخترین مردم کسی هست که آخرت خودش را به خاطر دنیای دیگران خراب میکنه
پ ن 2: داداش و زن داداش هم دیشب مراسم احیا داشتند
پ ن 3: این روزها صرفه جویی هم نمیشه کرد
آقای دکتر اومدن یه کار تعمیراتی را به طور موقت و سرهم بندی درست کنند
کلا یه خرج هنگفت افتاد روی دستشون
پ ن 4: بعد از مدتها شله زرد نذری خوردم. همش یاد مامان بزرگ خدا بیامرزم و شله زردهاش بودم
پ ن 5: همه عروسکهام را از انباری در آوردم و ریختم تو ماشین لباسشویی
میخوام اتاقم را رنگی رنگی کنم که کوچولوها بیشتر کیف کنند
تازه یه عالمه کاغذهای رنگی باطله هم گذاشتم کنار که با مغزبادوم کاردستی های خوشگل درست کنیم و نصب کنیم جایی که با باد پنجره برامون برقصن و قر بدن
سلام
روزتون شاد و پر انرژی
قضیه نایاب شدن کاغذ و سهیمه بندی و این حرفا را که شنیدید
منم از این قصه مستثنی نیستم
این که امروز صبح پدرجان فرمودند بریم دنبال کاغذ، اتحادیه بهمون برگه سهمیه میده.
پدرجان نظرشون این بود که با اسنپ بریم ولی من گفتم چون پدرجان هنوز درد گرفتگی کمر و شانه را داشتند با ماشین من بریم راحت تریم
تازه احتمالا باید چند جا سربزنیم و اسیر میشیم
خلاصه از این ور شهر رفتیم اونور شهر برای اتحادیه. به زور حق عضویت یک سال جلوتر را ازمون گرفتند و بعد بهمون معرفی نامه دادند
دوتا معرفی نامه یکی برای 5 کارتن امروز . یکی 10 کارتن فردا
تو این آفتاب سوزان و هوای خیلی گرم و زبان روزه راهی یه سمت دیگه شهر شدیم برای کاغذ
یکساعتی تو صف موندیم
بعد کاغذ را گرفتیم و تو آفتاب سوزان راهی شدیم
من واقعا دیگه داشتم میمردم
با پدر رفتیم دفتر کاغذها را گذاشتیم و اندازه یک وانت وسیله که باید از دفتر میبردیم خونه را جمع کردیم
رسماً داشتم از تشنگی و گرما له له میزدم
پدرهم حال خوشی نداشتند دیگه
سرراه رفتیم نانوایی
بعدم میوه فروشی
اونقدر حال نداشتم که با وجود علاقه وافر به میوه فروشی حتی پیاده هم نشدم از ماشین
رسیدیم خونه و ماشین را خالی کردیم و وسایل را به انباریهای خودشون منتقل کردیم
خودمو رسوندم به حمام
صندلی را گذاشتم . دوش را تنظیم کردم روی کمترین مقدار آب و دما روی سردترین حالت
نشستم زیر آب یخ چند دقیقه بعد حس کردم دارم بهتر میشم
برای انجام کاری باید بر میگشتم دفتر
الانم کار مورد نظر را انجام دادم ولی واقعا دیگه هیچ نایی ندارم.
پ ن 1: شب قدر به یاد تک تک تون بودم
پ ن 2: دیروز سحر خواب موندم و روزه بی سحری خیلی بهم فشار آورد
پ ن 3: دیشب بعد از مدتها یک دل سیر با آقای دکتر حرف زدیم و یک عاشقانه غلیظ را تجربه کردیم
پ ن 4: داره ماه رمضون بهم خیلی سخت میگذره با وجود تمام مراقبتها. تمام عشق بازیها تمام شوق و هیجانها
پ ن 5: احتمالا فردا هم نتونم بیام و بنویسم
سلام
روزتون بهار
بهار داره ته میکشه
این جرعه های آخر را بیشتر مزمزه کنید. هرچند خرداد همیشه میره به استقبال تابستان و بیشتر حال تابستانی داره تا بهاری
این روزهای آخر ماه رمضان را هم بیشتر مزمزه کنید. حال سحر و افطار را . حال دعا و مناجات . حال خوش لحظه های اجابت را
پنجشنبه و جمعه را هم استراحت کردم و هم به کارهای متفرقه رسیدگی کردم
هم خوش گذروندم . هم عبادت کردم . هم کلی کمک مامان و بابا کردم
برای باکس های سبزی پشت بام سایه بان درست کردیم
کلی قلمه ی تازه از گلهای تراس گرفتم و قلمه های ریشه دار را توی خاک گذاشتم
خوشمزه های خوش رنگ درست کردم
کیک درست کردم و اصلا مثل همیشه عالی از آب در نیومد. خیلی هم بد شد. ولی بازم عطر کیک سیب پیچید تو خونه
کمدم را مرتب کردم
پرده ی اتاق مامان را خودم دوخته بودم و یه اشکالی داشت باز کردم و درستش کردم و دوباره نصب کردم
با یک دوست قدیمی گپ زدم
به یک دوست تازه کلی ایده ی تازه دادم
از دست خاله کلی حرص خوردم
خیالبافی کردم
جز های قرآنم را یکی یکی جلو بردم
دعاهای مفاتیحم را کوچولوکوچولو زمزمه کردم
با پدرجان دوچرخه ی مغزبادوم را سرویس کردیم و دوساعتی نشستیم تو کوچه تا بتونه دوچرخه سواری کنه
با فندوقک شیرین کلی بازی کردم
با آقای دکتر تلفنی حرف زدم و کلی بهم دیگه غر زدیم و کلی عاشق تر شدیم و کلی برای هم نقشه کشیدیم
یه قرار خرید خواهرانه برای دوشنبه برنامه ریزی کردیم
و کلی کارهای کوچولوی حال خوب کن دیگه.
پ ن 1: مشکلات و غصه ها هستند. نمیشه بیخیالشون شد . ولی میشه خیلی هم سخت نگرفت
پ ن 2: پدرجان به لطف پروردگار و دعاهای شما دوستای خوبم ، از شر گرفتگی رها شدند و حالشون خیلی خیلی بهتره
پ ن 3: مامان جان خیلی پاشون بهتره و همه چیز رو به بهبود هست ، فقط باید میرفتیم استخر که من اصلا براش وقت نداشتم
پ ن 4: مشکلات مالی میگذرن. مراقب حال دلمون باشیم
پ ن 5: دلم مسافرت میخواد
از صبح دلتنگ آقای دکتر هستم
البته نه اینکه با هم حرف نزده باشیم . نه . اول صبح بهم پیام داده بودند. نیم ساعت بعدش بهم زنگ زدند
نزدیک ظهر باز تلفنی حالم را پرسیدند
قبل از بیرون رفتن تلفن زدم و اطلاع دادم
وقتی برگشتم باز اطلاع دادم
بعدازظهر بهم زنگ زدند.
اما امروز یه جور خاصی دلتنگش بودم . دلم میخواست مثل روزهای اول آشناییمون باهم حرف بزنیم. از در و دیوار و آسمون. از هوا . از زندگی
چندین بار پیام نوشتم و پاک کردم و باز گوشی را گذاشتم روی میز
بعد به فکر فرو رفتم . از کی من ملاحظه کار شدم
مگه من بی پروا براش پیام نمی نوشتم؟
مگه من بی پروا بهش ابزار عشق نمیکردم؟
چرا تازگی یه کم دارم ملاحظه میکنم؟
ملاحظه میکنم این ساعت کار داره. این ساعت جلسه داره. این ساعت سرش شلوغه. این ساعت خوابه. این ساعت دارم غذا میخوره .
مگه کدوم این کارهای اونقدر مهم هستند که به خاطر عشق ورزیدن نشه ازشون گذشت؟
مگه من همون آدمی نیستم که ساعت 3 صبح بیدار میشدم و بی پروا گوشی را بر میداشتم و زنگ میزدم و تا دمیدن طلوع یه نفس حرف میزدیم؟
مگه اون همون آدمی نیست که حتی با صدای خواب آلودم نمیگفت از خواب بیدارم کردی؟
این ملاحظه کاری برای چیه؟؟؟؟
میدونم از سر دوست داشتن حاضر نیستم اذیت بشه. ولی اینکه برای پیام نوشتن و ابراز عشق هم دست و دلم بلرزه دیگه جوابی نداره.
عشق عین یه پرنده ی کوچک نیاز به نگهداری و مراقبت داره. من باید از عشقم مراقبت کنم
این روزها ، سالگرد روزهای آشناییمون هست .
روزهایی که ساعتها حرف میزدیم و حرفهامون تمام نمیشد
وقتی آشنا شدیم بدون وقفه حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم .
انگار هردومون لبریز کلمه شده بودیم
اولش من بلد نبودم حرف بزنم. فقط گوش میدادم . ولی آروم آروم شروع کردم به حرف زدن
و بعد حرفهامون تمام نمیشد.
روز و شب و صبح و غروب هم نداشت. حرف بود و حرف بود و حرف
اولش حتی حاضر نبودیم هم را ببینیم . فقط حرف داشتیم
نه من میخواستم . نه ایشون. دیداری در کار نبود. فقط حرف
باید گوشیم را بردارم و کلی پیام بنویسم
پیامهایی که حتی تکراری ، خواندنی هستند
همونطور که گاهی پیام های تکراری آقای دکتر منو به آسمون میرسونه
مادوتا راه سختی را انتخاب کردیم، ولی انتخاب خودمون بود. ناراضی هم نیستیم
شاید هیچوقت نتونستیم دوشادوش هم به راحتی و بدون دلهره قدم بزنیمولی هزاران بار برای غم و شادی هم شانه ی امن بودیم
برای هر تصمیم مهمی. برای هر راه جدیدی. برای هر لحظه ی نابی. کنار هم بودیم. همدل هم بودیم. همراه هم بودیم
برای هم پر شدیم برای پرواز. سعی خودمون را کردیم که زنجیر نشیم به پای هم
سعی کردیم هم دیگه را باور کنیم. به هم اعتماد کنیم
اگه لغزشی بود چشم پوشی هم بود
اگه سختی بود آسونی هم بود
اگه دردی بود درمانی هم بود
گذشت کردیم. فداکاری کردیم. خیلی چیزها یاد گرفتیم. خیلی چیزها زندگی بهمون یاد داد
برای بدست آوردن چیزی از چیز دیگری گذشتیم. بهای زندگی را پرداختیم
بهای تجربه را پرداختیم
بهای جوانی را دادیم
مثل دوتا نهال کنار هم قد کشیدیم
شاید ریشه هامون توی خاک به هم نرسید.
اما سرشاخه هامون توی آسمون به هم پیوند خورده
ما با هم خیلی تفاوت داشتیم و داریم و این رابطمون را زیباتر کرده.
به جای اینکه شبیه به هم بشیم ، مکمل هم شدیم
به جای اینکه از روی هم کپی بشیم ، از روی هم الگو برداشتیم
هیچوقت سد راه هم نشدیم. عوضش با هم سد شدیم جلوی ناملایمات
من کنار آقای دکتر فهمیدم زن بودن چه لذتی داره. چقدر شیرینه. چقدر دلپذیره.
تنها جایی که خودم هستم کنار ایشون هست . کنارش آرامش دارم .
تنها کسی که وقتی باهاش حرف میزنم انگار دارم برای خودم نجوا میکنم و نیاز به هیچ سانسور و ملاحظه ای ندارم .
و البته که من کنار آقای دکتر بزرگ و بزرگتر شدم . چیزیاد گرفتم. درس پس دادم
همیشه باید در جای درست قرار بگیری تا بتونی به رشد و بالندگی ای که شایسته ش هستی برسی و من خیلی از قدمهای بلند زندگیم را با آرامشی که از آقای دکتر گرفتم برداشتم .
من خانواده ی خوب و بینظیری دارم. اما وجود آقای دکتر در زندگی من تاثیر چشمگیری داشته
هر آدمی از یه جایی به بعد نیاز به یک همدل ، نیاز به یک همراه . نیاز به یک بال پرواز داره
خانواده ی من پشتیبان ، مهربان ، همدل، قابل اعتماد و مشوق من بوده و هستند.
مدتهاست که در احساسات من آقای دکتر هم یکی از اعضای خانواده م هستند.
من نمیدونم خداوند بزرگ برای ما چی مقدر کرده . اما امیدوارم بهترینها در تقدیرمون نوشته شده باشه
من از خداوند خواستم که بهترینها را برامون مقدر کنه نه اون چیزی که من یا دیگران فکر میکنیم بهتر هست
وقتی چیزی را به خدا بسپاری و توکل و اعتماد کنی. مطمئنا بهترینها در انتظارت خواهد بود.
پ ن 1: چندین بار وسط نوشتن مطلب مجبور شدم که برم و کاری انجام بدم و برگردم. اگه از هم گسیخته شده به همین دلیل هست
پ ن 2: این مطلب را فقط نوشتم و فرصت برای ویرایش ندارم . اگه فعلی. فاعلی . جمله ای . غلط هست ببخشید
پ ن 3: از یه جایی به بعد رنگ و شکل و عطر دوست داشتن عوض میشه . امیدوارم عاشقی را تا همیشه ادامه بدید
سلام
روزتون شیرین و گوارا
افطاری ها با حال خوب را قدر بدونید.
نون و پنیر و سبزی های خوشمزه را
شربتهای گوارا را
و حتی زولبیا بامیه را . به من توصیه نکنید که زولبیا بامیه نخور که من خودم یه استایل کامل سالم خواری دارم ولی زولبیا بامیه را میخورم
از بس عطش و گرما بهم اثر کرده بود رفتم سروقت کابینت عرقیجات
آخرین جرعه کاسنی و شاتره را قاطی کردم و یه قاشق هم عسل و تخم شربتی
اصولاً گلاب را هم خیلی دوست دارم
دیدم کل گنجینه عرقیجات به تهش رسیده . این شد که اسم این سه تا دوست خوشبو را اول لیست خرید نوشتم .
به مامان گفتم اگه چیزی میخواین به لیست اضافه کنید تا فردا برم به کوچولو خرید
برای خواهر نوشتم دلم یه مانتوی لیمویی گشاد میخواد که زیرش یه بلوزشلوار نسکافه ای بپوشم با یه شال نارنجی.
گفت : یا خدا . انشاله که گیرت نیاد
گفتم : به من اعتماد کن
گفت: شرمنده عزیزدلم
تست کردم . همین پیام را برای آقای دکتر فرستادم
گفت: به به . چه شاد و بهاری. مبارکت باشه. به حرف دلت گوش کن. فقط لطفاً تو خریدن دقت کن که مانتو تنگ نباشه و بلوز کوتاه نباشه.
من نباید چشمام قلب قلبی بشه از داشتنتش
فردا اگه دیدید من نیومدم خبر داشته باشین که رفتم خرید. میخوام برای عید فطر یه تیپ تازه بزنم. البته اگه گیرم بیاد
من کلا خیلی راحت خرید میکنم. برای مامان و خواهرا و فسقلیا. ولی نوبت خودم که میشه هیچی را دوست ندارم
همیشه همه از خریدای خوبم تعریف میکنند و سلیقه م را دوست دارند (حتما بهم لطف دارند)
اما برای خودم خیلی سخت چیز میخرم. انگار هیچی باب سلیقه ی من نیست
بخصوص خرید مانتو که کلا خیلی خیلی برام سخت شده تازگی ها
پ ن 1: یکی از دلایلی که امروز دیر پست نوشتم ، خوندن پست دوستی بود که اشکم را در آورد و مدتی ذهنم را درگیرکرد
پ ن 2: زندگی دقیقا دو رو داره همونوقتی که میشه بد دید میشه خوب هم دید. یه کم تمرین کنید
پ ن 3: نانوایی نزدیک دفتر دوباره راه اندازی شده و عطر نان تازه منو به مزرعه های گندم میبره
پ ن 4: این پدربزرگهای دوست داشتنی که دست نوه هاشون را میگیرن و تو سایه آروم آروم و پا به پای کوچولوها راه میرن ، دل منو میبرن
پ ن 5: کاش یاد بگیریم در کنار هم آروم زندگی کنیم. اینهمه تنش و آزار ؟؟؟؟
پ ن 6: دوستای مجازی. از بودنتون به خودم میبالم و به خاطر داشتنتون شکر گذار پروردگارم هستم
سلام
هرروزتون پر از آرامش
من مثل هرروز میخواستم تا قبل از ظهر پست امروز را بنویسم
البته که خیلی خیلی شلوغ بودم. ولی این شلوغی مانع نمیشه که یه پست ننویسم. اونم وقتی میدونم خیلی هاتون بهم سر میزنید
اما.
صفحه را باز کردم و دوتا کلمه نوشتم که یهو دیدم صدای داد و هوار از توی کوچه بلند شد
بعدش هم صدای بوق ممتد
و یه هیاهوی واقعی. ترافیک کوچه را گرفت
در چشم بهم زدنی همه چیز بهم ریخته بود
تا من برسم دم در.
دوتا مرد گلاویز شده بودند و داشتن با تمام قدرت هم را میزدند.
اصلا از دیدن این صحنه جوری ترسیدم که قلبم داشت از دهنم میومد بیرون
تا تمام قدرت مشت میکوبیدند به صورت هم و هم دیگه را به سمت جدولهای کنار گذر پرتاب میکردند
خیلی صحنه ی ترسناکی بود
در یک نگاه فهیمدم که ماشین را وسط راه رها کردند و با هم گلاویز شدند و این باعث راه بندان هم شده بود
دوتا از همسایه ها سعی میکردند که این دو نفر را جدا کنند ولی بی فایده بود به همسایه ها هم مشت میزدند
بالاخره با تلاش چند نفر این دوتا از هم جدا شدند
بعد از چند لحظه یکی از دوتا مرد بلند شد یک هزارتومنی از توی جیبش درآورد پرت کرد به طرف اون یکی
و اون یکی هم سریع پول را برداشت و از جاش بلند شد
من که هاج و واج مونده بودم
همسایه داد میزد: احمق ها یعنی برای هزارتومن. ؟؟؟؟؟ هر دوشون را رها کرد و رفت
و جالب اینکه اون دوتا دوباره افتادند به جون هم دیگه.
وقتی سر و صورت هر دوتاشون خونی شده بود و دکمه های لباس یکی کاملا پاره از هم جداشدند
و شروع کردند بلند بلند به فحش دادن و تعریف ماجرا
یکی راننده تاکسی بود . اون یکی مسافر. راننده معتقد بود کرایه میشه 4000 تومان و مسافر معتقد بود 3000 تومان
و اینگونه بود که برای هزارتومان!!!!؟؟؟؟
و باروتون نمیشه که زمان زیادی من کلا خشک شده بودم. اصلا دیگه نمیتونستم بنویسم. یادم رفت امروز اصلا چی میخواستم بگم
پ ن 1: مغزبادوم دنبال یه برنامه شاد برای پنجشنبه س و من به یه قرار عاشقانه امیدوارم
دلم در تب و تاب هست که یعنی چی میشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پ ن 2: هیجان زده ام
سلام
صبح تون شاداب و پر انرژی
بعد از یه عالمه تعطیلی با حال خوب و دلتنگ برای همه ی دوستای خوبم اومدم
اول بگم از خرید که هیچی نخریدم
فقط برای فندق و مغزبادوم کفش تابستونه خریدم
روز اول تعطیلات را به تمیز کاری و درست کردن یه سری خوشمزه جات گذروندم
روز بعدش که عید بود و یه عالمه برو و بیا و مهمان داشتیم
یادتونه براتون تعریف کردم که برای عید به هرکسی که میومد قلمه های گل میدادم و این کلی همه را خوشحال میکرد؟
دخترعمه ها و پسرعمه ها دوباره ازم قلمه گل خواستند.
و من به هرکدوم قلمه های گل دادم
قلمه بگونیا و حسن یوسف و یک مدل پیچک که نمیدونم اسمش چیه و پتوس و برگ انجیری آماده داشتم
من روی تمام میزها و عسلی ها قلمه گل نگهداری میکنم. یه کمی وقت گیر هست چون دائم باید آبشون را عوض کنیم ولی بهم حس خوب میده.
روز بعد از عید باز به تمیزکاری و استراحت گذشت
با پدرجان و مادرجان رفتیم باغچه.
یه عالمه شوید خریده بودند برای خشک کردن.
یه سه پایه چوبی خیلی خوشگل داریم که مخصوص از درخت بالا رفتن هست . از درخت توت بالا رفتم و یه دل سیر توت خوردم . جاتون خالی
یادتون هست که براتون تعریف کردم که پدرجان روی یک پایه توت چندین مدل توت پیوند زدند؟؟
روز بعدش با مغزبادوم بودم . کاردستی خوشگل چوبی درست کردم . تکه های چوب داشتم و مغزبادوم هم یه عالمه هم چوب بستنی جمع کرده بود
یک کلبه ی خوشگل درست کردم و گذاشتیم توی راه پله ها کنار گلدونها.
روز آخر تعطیلی دوتا فسقلی را حمام کردم
بعدازظهر هم رفتیم بیرون و یه دوری زدیم
خلاصه که نه کتاب خوندم. نه فیلم دیدم. نه هیچکدوم از برنامه هایی که ریخته بودم را پیگیری کردم. اما تعطیلات خوبی بود
پ ن 1: دقیقا روز عید بعد از رفتن مهمانها. نزدیک غروب. رفتم آشپزخانه که کاری انجام بدم
و بی هوا سرم را کوبیدم به یه قسمت تیز کابینت. برق از سرم پرید و چند لحظه ای نفهیمدم چی شد .
بعد هم پیشونیم زخمی شد. خیلی خدا بهم رحم کرد که چشمم آسیب ندید
پ ن 2: با آقای دکتر روزهای سختی را تجربه کردیم
پ ن 3: وقتی رفتیم خرید متوجه شدم کارت بانکیم (کارت اصلیم) غیرفعال شده. تقریبا همه چیز کوفتم شد
پ ن 4: یک سری ماجراها ها پیش اومده که روابطمون را کمی تیره کرده.
کاش یاد بگیریم ملاحظه رفتارهامون را بکنیم
پ ن 5: اونقدر حرف برای گفتن دارم که باورتون نمیشه
سلام
روزتون پرنور و روشن
دلتون هم گرم و نورانی
از صبح که اومدم دفتر درگیر قصه ی شبکه هستم
سیستمم و مودم و دوتا دستگاه چاپ شبکه هستند. و امروز صبح یک ماجرای بیخودی داشتم باهاشون
هیچ جوره راه نمیومدند ، بدون وجود هیچگونه عیب و اشکال
خلاصه که کفرم را بالا آورد و یهو بدون اینکه من کاری خاصی بکنم وقتی مستاصل و دست به کمر ایستاده بودم که ببینم چه کار باید بکنم خود به خود راه افتاد!!!!!
دیروز را تو کوچه دیدم وحال احوال کردم
گفت مامانم چند روزی هست مریض هستند.
منم دیشب که بابا یه عالمه فلفل دلمه ای از باغچه آورده بودند سهم خانم همسایه را جدا کردم
الان توی دفترم پر از عطر فلفل دلمه ای هست
آقای دکتر تازگی از بس بهش غر زدم هرازگاهی پیام های منو با یک کلمه جواب میده.
یعنی کشته مرده اون تک کلمه های زوریش هستم
مغزبادوم بهم گیر داده که تو مدتهاست خونه ما نیومدی
راست میگه. کلا همیشه اونا میان .
حالا چند روزه که روزی چند بار زنگ میزنه و میگه : کی میای؟؟؟؟؟
قربون اون محبت بچه گانه ت بشم.
دارم ریزریز گوشه کنارهای دفتر را خونه تی میکنم.
من باید یک لیست بلند و بالا و فشرده تهیه کنم و تقریبا 2 ماه بیشتر فرصت ندارم تا خودم را برای شلوغیها آماده کنم
پ ن 1: نل عزیز، دلتنگت هستم ، نمیخوای وبلاگت را باز کنی؟
پ ن 2: آقای پدر چرا دوباره رفتی؟ باز برمیگردی؟
پ ن 3: ناهید خانم نمیخوای خبری از خودت بهمون بدی؟ دیگه وبلاگت را به روز نمیکنی؟
پ ن 4: آقا مهرداد - داستان یک فروشگاه - دیگه وبلاگ نمینویسی؟
پ ن 5: خانم شکیبا- انگشتر عقیق- دیگه وبلاگ نمینویسی؟
پ ن 6: خانم آناهیتا چرا یهو بی خبر وبلاگ را رها کردی و رفتی؟
پ ن 7: روشن جان چرا دیگه تند تند برامون به حرف نمیزنی؟
پ ن 8: خانومی - میل به نوشتن- لی لا. گل بانو چرا یهو رفتی؟
پ ن 9: آقای فرهاد از تعطیلی وبلاگت خیلی ناراحت شدم
پ ن 10: آقای بهزاد کاش وبلاگ نویسی را تعطیل نمیکردی
پ ن 11: نسترن و هدی عزیز. کاش شما هم وبلاگ داشتین
پ ن 12: خانم مخمور دلم میخواد بیشتر و بیشتر باهات آشنا بشم و حرف بزنم. باید چیکار کنم
پ ن 13: خانم سلام آیا هنوز هم اینجا را میخونی؟
پ ن 14: لیلی عزیز. چند نفر با اسم لیلی برای من کامنت میزارن که هیچکدوم هم آدرس وبلاگ ندارن ولی لحنشون با هم فرق داره . کاش یه طوری بشه تشخیص بدیم
.
سلام
روزتون شیرین . روزتون با طعم مربای توت فرنگی . اونم مامان پز
روزگارتون همیشه خوش
چند تا پرتقال تو یخچال مونده بود. منم یکی را برش زدم و ریختم داخل پارچ
یه کم عسل و .
زندگی همین لحظه های کوچولوکوچولو هست . اگه بخوایم از دستش بدیم خیلی ساده از دست میره. اگه بخوایم نگهش داریم . خیلی ساده جاودانه میشه
لحظه ها هستند که زندگی را میسازن
یک لحظه غفلت
یک لحظه دقت.
حواسمون به آدمها و دلشون باشه
یک برش از زندگی
دارم در دفتر را باز میکنم که چشمم میفته به پیرمردی که داره عبور میکنه
یه لحظه نگاهمون با هم تلاقی میکنه. میگه : دخترم میشه به من یه لیوان آب بدی.
میگم : بله بفرمایید داخل.میگه نه همینجا لب جدول میشینم
رفتم یه لیوان آب خنک برداشتم و اومدم . دیدم خانمش هم بهش رسیده و نشسته کنارش و داره لبخند میزنه
یه پلاستیک پر از دارو درآورده بودند و با کمک هم داشتند داروها پیدا میکردند
لیوان آب را دادم دستشون.
وقتی میخواستند برن لیوان را دادن دستم با یه شکلات.
آقای همسایه از دهاتشون برام یه مدل نون محلی آورده.
پیرمرد نازنینی که با ذوق برام تعریف کرد که این نون محلی شون هست و از ترکیباتش برام گفت
یادم رفت ازش بپرسم .کجا؟؟؟ اسم نون را هم گفت ولی من یادم رفت
ولی عطر و طعم بینظیر نون الان زیر دندونم هست و لبخند بزرگی که از این محبت نصیبم شده
برش بعدی
دیروز پسر جوانی آمده بود برای پرینت گرفتن
وقتی کارش تمام میشه با خجالت یه 5000 تومانی گذاشت روی میز
گفت: چقدر شد. گفتم: 15هزارتومان
گفت: من فعلا فقط همین را دارم
گفتم اشکالی نداره بعدا بیار
گفت : فامیلم . است
با یه لبخند بهش گفتم: به سلامت
صبح که داشتم در را باز میکردم دیدم زیر قفل یک ده هزارتومانی گذاشته با یه کاغذ کوچولو که روش همون فامیل را نوشته.
شماها فکر میکنید زندگی چیه؟
یعنی زندگی اون عکسهای پر زرق و برق تو اینستاگرام هست؟
زندگی اون میزها و سفره های آنچنانی . اون سفرهای پر هزینه. اون ماشینها. اون لباسها. اون عینکها.
به نظر من زندگی مجموعه ی لحظه های ناب هست
لحظه هایی که قلبمون تند تند میزنه
لحظه هایی که لبخندمون ناخودآگاه پررنگ میشه
لحظه هایی که یهو هیجان زده میشیم و باورلحظه برامون سخت میشه
لحظه های زندگیتون را به زیباترین شکل ممکن بسازید.
پ ن 1: من دلتنگم . مدت دوری زیاد شده . ولی به جای غصه خوردن دارم تلاش میکنم حس عاشقانه ی بهتری منتقل کنم به آقای دکتر
پ ن 2: آقای دکتر هم دلتنگ هست. اینو از ابراز علاقه های عجیب غریبش که ازش خیلی بعید هست میفهمم
پ ن 3: این هفته هم خبری از قرار عاشقانه نیست. دیشب آب پاکی را ریخت روی دستم
پ ن 4: فندق کوچولو از پشت تلفن صدای منو میشنوه و میخنده
پ ن 5: مغزبادوم دیروز هزار بار زنگ زد و به من غر زد که حوصلش سر رفته
پ ن 6: مخابرات طرح های مسخره برای اینترنت میزاره و بعد معلوم نیست چطوری کل حجم اینترنت را به فنا میده. هیچ پاسخگویی هم وجود نداره
سلام
شبتون ستاره بارون
کی گفته تیلوتیلو بدخواب نمیشه؟
قول دادم سعی کنم در تعطیلی ها بیام بنویسم، حتی کم، حتی با غلط.
من از اون دستا آدمهام که با یه موزیک، بایه شعر دلچسب، با یه حرف خوب، بایه حس ناب و خیلی چیزای دیگه مست میشم.
الان دو شبی هست با آهنگ جان منی، حجت اشرف زاده مستم.
دیشب این آهنگ را به چندنفر از بهترینهام که خیلی دوستشون دارم هدیه کردم و امشب باز مست شدم از شنیدنش
پر از حرفم
تنم خسته س، ولی دلم حرف زدن میخواد
با آقای دکتر حرف زدم
گاهی حجم دلتنگیم را قایم میکنم و این دلتنگی داره منو از پا میندازه
شده خیلی زیود دلتنگ کسی با چیزز باشید و بعدحس کنید دیگه حتی بودنش هم حالتون را خوب نمیکنه؟ الان دچار همون حسم
برای بار چندم باز آهنگ را پلی میکنم و خمینطوری که زمزمه میکنم ، یه قسمتهاییش را بری آقای دکتر مینویسم. باز بی تاب تر میشم. به دلتنگی نباید دامن زد، وگرنه اونقدر تو گلوی آدم بزرگ میشه که میتونه آدمو خفه که
حس میکنم دارم هذیون میگم
ولی پر از حسم
حس های عاشقانه ی زیاد
از رختخواب بیرون اومدم و در تراس را بازکردم و از این بالا به نقطه های روشن شهر خیره شدم. من هنوز پر از حس زندگیم. هنوز پر از خواستنم.پراز بودن.این دلتنگی بزرگ یعنی هنوز خیلی عاشقم خیلی عاشق
یه جایی در دوردست بزم شادی برپاست. من صداهارا هرچند گنگ میشنوم.لبخند میزنم. انگار دلم گرم میشه وقتی شادیهای دیگران را میبینم
دوتا گربه توی کوچه دارن سروصدا میکنند، روی نوک پنجه های پام بلند میشم و سرک میکشم، شاید بتونم ببینمشون، اما نمیبینم
به عالمه فکر و حرف تو سرم مبچرخه
سعی میکنم نقشه های خوب بکشم برای فردا، برا فرداها
برمیگردم تو آشپزخونه. یک لیوان بزرگ از یخچال آب برمیدارم، چندقطره گلاب بهش اضافه میکنم. یهو یاد یکی از کتابهای کتابخونه می افتم، انگار دلم برای دیدن امضای اول کتاب پر میکشه، میام تو اتاقم، ولی هرچی گشتم کتاب را پیدا نکردم یادم نمیاد به کسی داده باشم
هندزفری را تو گوشم جابجا میکنم و آهنگ را باز پلی میکنم
باید بخوابم ولی این هوس نوشتن و میل به کلمات منو میکشه سمت مداد و دفترمدفترم را باز میکنم، یه لیست از دوستها و آشناهایی که باید بهشون در اولی فرصت زنگبزنم و حالشون را بپرسم
یکی دوتا یادداشت ساده دیگه هم برا خودم مینویسم
یهو وسط یادداشتها یه چیزی به ذهنم میرسه، پاورچین میرم تو آشپزخونه، جعبه کیک آماده را میارم بیرون و میزارم روی کابینت. یک بسته هم ماکارونی فرمی. بعد گوشه یه کاغذ یه قلب بزرگ میکشم و مینویسم، مامان عزیزم، وقتی بیدارشم میخوام کیک و سالاد ماکارونی درست کنم.میدونم مامان بعد هز ابنکه نامه م را ببینه برام مواد را آماده میکنه، خرد میکنه، آب پز میکنه، گردو میشکنه و. آخر دست هم یه قربون صدقه ی کوچولو زیر نامه م مینویسه
باید سعی کنم دراز بکشم و آروم آروم بخوابم. فردا باید روز خوبی بسازم
به گلها رسیدگی کنم
سالاد میوه درست کنم
ژله های رنگی رنگ و لایه لایه تو جام ها بریزم
با مغزبادوم و فندق برم دوچرخه سواری. بازی کنم و بخندم و
سلام
روزتون باحال
روزهای آخر بهار و استقبال از تابستان .
روزهایی که بیشتر شکل تابستان هستند تا بهار. یعنی درواقع روزهای ملس بهاری تمام شدند و تیلو خواب مونده که تو آخرین نفس های خرداد دنبال بهار میگرده
همچنان عادت دوش صبحگاهی همراه من هست
و حالا دوش های خنک و خنک تر.
خنکای قطهره های آب و رایحه ها و بوهایی که دوستشون دارم
بعد هم مربای توت فرنگی خوشمزه ی مامان
چای لاهیجان
و پدرجان سحرخیزی که همیشه صبح ها زودتر از من بیدار شده و صبحها کلی حرف داریم برای گفتن
حسن یوسف هایی که هفته قبل کاشتم همشون خراب شدند. نباید از همون اول منتقلشون میکردم به تراس. باید میزاشتم جای خنک تر تا یه کمی جون بگیرند.
بازم قلمه حسن یوسف درست کردم و باید این هفته با دقت بیشتری حسن یوسف بکارم
بگونیام هم ریشه داده . همینطور برگ انجیریهای خوشگلم.
ولی میخوام فعلا همینجا توی آب نگهشون دارم
امروز باید همت کنم و برم سراغ اظهار نامه مالیاتی.
پ ن 1: یادآوری یک خاطره ی دور ذهنم را آشفته کرده. خاطره بدی نیست
پ ن 2: وقتی اعتماد شماها به خودم را میبینم ناخودآگاه لبخند میزنم
پ ن 3: از میان اون همه دوست که دیروز اسم بردیم فقط سه نفرشون جواب دادند. امیدوارم بقیه هرجا هستند شاد و سلامت باشند
پ ن 4: دارم نقشه یه تغییر دکوراسیون اساسی تو دفتر را میکشم. ولی دست تنها امکان پذیر نیست
پ ن 5: ملون و گرمک را با هم قاطی میکنم و خیلی ریز عین سالاد خرد میکنم. دقیقا عطر و مزه بهشت را میشه ازش حس کرد
پ ن 6: تا پام را میزارم توی دفتر دانه های شربتی را میریزم تو لیوان و چشم به راه میشم تا حسابی دلبر بشن.
پ ن7: آقای دوره گرد تو کوچه داره ماهی میفروشه.
پ ن 8: آهای تنها کسی که بیشتر پست های مرا لایک میکنی. ازت متشکرم
درباره این سایت