سلام
روزتون پر رونق و خاطره انگیزه
سحر دیشب خواب موندم
خیلی دیروز شلوغ بودم و پرکار
وقتی برای افطار رسیدم خونه هلاک بودم،
پدرجان ومادرجان برام سفره افطار خوشگلی چیده بودند
توت های قرمز و سیاه باغچه
لیوان بزرگ شربت عسل و تخم شربتی و گلاب
افطار و سبزی خوردن و نان سنگک تازه
زولبیا و بامیه خوشگل و هوس برانگیز
خلاصه که دوتایی کلی زحمت کشیده بودند
بعد از افطار خیلی بی حال بودم در حدی که حتی نتونستم مقدار مورد نظرم قرآن را بخونم
زودتر از هر شب هم رفتم تو رختخواب ولی بازم سحر خواب موندم
یک ربع به آخر وقت . مادرجان بیدارم کردند. باز دوباره یه سفره خوشگل سحری برام مهیا کرده بودند
دست مامان را بوسیدم و در حالی که دعای سحر در حال پخش بود مشغول شدم
یادم اومد آن وقتها که بچه تر بودم و خیلی خیلی بیشتر از حالا عاشق دعای سحر، لابلای دعای سحر دائم زمان باقی مانده تا اذان صبح را اعلام میکرد
یادم اومد به روزهایی که دوتا خواهر و یه دونه برادرم هم بودند و برای خوردن سحری چقدر شلوغ میکردیم و چقدر میخندیدیم
سر برداشتن مفاتیح با هم مسابقه میگذاشتیم
سر مسواک زدن کشمکش میکردیم
و تا لحظه آخر سرآب خوردن میگفتیم و میخندیدیم
حالا سحرها تنها هستم. در آرامش سحرگاه .جایی که نسیم خنک از تراس بهم بخوره مینشینم و زل میزنم به آسمان شب
دعا میکنم و تک تک عزیزانم را یاد میکنم و مثل دیشب یاد خاطراتی میفتم که حتی یادآوریشون هم لبخند به لبم میاره
پ ن 1: مغزبادوم امروز نرفته مدرسه میگم چرا نرفتی .
میگه : امروز کلاس ورزش دارم، کلاس ورزش را بیشتر دوست دارم . انرژیم را نگه داشتم برای اون.
پ ن 2: اونقدر کند کار میکنم در زمان روزه داری که خودم هم متعجبم
پ ن 3: هر شب سحر یک جمله زیبا مبنی بر اینکه یادم بهش هست براش میفرستم
هیچ جوابی نمیده. منم دیشب براش جمله ای نفرستادم. برام نوشته: یعنی دیشب به یادم نبودی؟
گفتم : خبیث بودن و دریافت محبت و توجه از تو خیلی بهتر از خوب بودن و سکوت تو هست
پ ن 4: دیشب تو خواب داشتم داستان مینوشتم
درباره این سایت