سلام
آخرین روز فروردینتون پر از حس های شیرین
اول از روز پنجشنبه بگم که چون قرار بود دوست جانم بیاد اصفهان کل روز را خالی کردم و حتی به مغزبادوم هم قولی ندادم تا اگه بشه یک روز خوب و دوست داشتنی را رقم بزنیم
شبش از ذوق اینکه دوستم میخواد بیاد کلی حس خوب داشتم و تو دلم پروانه ها بال بال میزدند
صبح پنجشنبه تیپ خوشگل و قرتی پرتی زدم و هدیه ی کوچولوی دوست جان را برداشتم و نشستم تو ماشین و بهش زنگ زدم .
گفت که نمیتونه منو ببینه و با توجه به اینکه مهمونه باید با برنامه دوستش جلو بره
خب مسلما خورد تو ذوقم ولی خب درک میکنم که گاهی لحظه های مسافرت در کنترل آدم نیستن
منم راه افتادم سمت مغزبادوم
یه باغ بانوان نزدیک ناژوان . رفتم داخل و دختر کوچولو از دیدنم بینهایت خوشحال شد
میخواستم خیلی زود برگردم ولی مغزبادوم نزاشت و تا آخرین دقایقی که بارون بهاری مانع بازی و بدوبدوهاش شد اونجا موندیم
بعدم خواهر و مغزبادوم را رسوندم خونه و خودم هم اومدم خونه
برای ساعت 6 عصر، پدر جان و مادرجان قصد داشتن به زیارت اهل قبور برن و منم همراهشون شدم
یکساعتی اونجا بودیم و بعد هم رفتیم سمت باغچه .
از بابا خواستم برای دوستم یه کمی نعنای تازه و کرفس بچینن، میدونستم دوستم خونه دوستش مهمانه. گفتم میبرن اونجا و دور هم استفاده میکنند
نعنا و کرفس ها را گذاشتیم داخل ماشین و اومدیم سمت خونه
آخر شب هم کلا به بشور و بساب آشپزخونه گذروندم
صبح جمعه اول صبح فندوق و مغزبادوم را به ترتیب بردم حمام
بازم قرتی پرتی کردم و منتظر دوستم شدم
هدیه هاش را با وسواس زیاد تزئین کرده بودم و دلم براش پرپر میزد
خلاصه که جمعه هم نشد هم دیگه را ببنیم .
برای عصر جمعه با دوتا خاله ها و دخترخاله ها و پسرخاله ها قرار رفتن به باغ رستوران داشتیم. موسیقی زنده و چای و هوای آزاد و آخر شب هم شام
هوای بهشتی. عزیزانم در کنارم و این یعنی زندگی
خیلی دلم میخواست دوست جان و خواهرش هم با ما همراه بشن ولی خب گویا شدنی نبود
دیگه کرفس و نعناها را دادم به خاله ها
امروز صبح هم خیلی حال مساعدی نداشتم
چند روزی هست که فکر میکنم بخاطر آلرژی به هوای بهاری سرفه و گلودرد دارم
امروز دیگه کلا صدام خیلی بد شده به زور حرف میزنم، اما با انگیزه دیدن دوست جان زدم بیرون .
گفتم اگه هیچ جا نشد توی دفتر یه کاپوچینوی خوشمزه میخوریم
ولی اینطوری که حرف زدیم گویا امروزم نمیتونیم همدیگه را ببینیم
انشاله در یک فرصت دیگر.هرچند خیلی تو ذوقم خورد . خیلی نقشه کشیده بودم . میخواستم باهاش برم کلیسا وانک. میخواستم دوتایی بریم خرید. ولی خب دوستم ش اومده و مهمون دوستشون هستند و زمانشون با دوستشون تنظیم میشه.
تو انباری خونه قدیم یک پایه نرده نرده ای پیدا کردم که برای آویزان کردن کاغذهای رنگی و مقواها چیز باحالیه
اما رنگ و روی خوبی نداره
منم توی دفتر امکانات رنگ زدن این پایه را ندارم
میخوام امروز ببینم میشه با کاغذ و مقوا یه کمی شکل ظاهریش را مرتب کنم .
پ ن 1: دلتنگی حس تلخیه. اما انگیزه های زندگی را زیادتر میکنه
درباره این سایت